مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

پری کوچولو و عروسک شیشه ای

پری کوچولو، دختری خوب و مهربان و با سلیقه بود که اتاق مرتّب و منظمی داشت. اتاقش صندلی خیلی خوشگلی داشت و گل های قشنگی روی میزش گذاشته بود. او کتاب هایش را منظّم می چید و لباس و کیف و کفش مدرسه اش را تمیز نگه می داشت و حتّی اسباب بازی هایش را تمیز و مرتّب نگه می داشت. پری کوچولو، عروسک زیبایی داشت که خیلی آن را دوست داشت و همیشه با عروسکش صحبت می کرد. اگر کسی عروسکش را دست می زد، به او می گفت که عروسکم را خراب نکنی. روزی دوستانش را به خانه شان دعوت کرد. آنان به اتاق پری کوچولو رفتند و شروع کردند به بازی کردن. مادر پری کوچولو برای دوستانش کیک پخته بود، به پری کوچولو گفت: بیا به من کمک کن میوه ها و کیک را به اتاقت ببریم تا از دو...
25 مهر 1390

گردنبند گل گلی

به نام خدا گردنبند گل گلی خانم خرسه و آقاخرسه با دختر کوچولوی تپل مپلشان  خرس گل گلی ،توی یک خانه ی بزرگ زندگی می کردند.آنها خانواده ی شاد و مهربانی بودند.روزها همراه دخترشان یعنی خرس گل گلی به جنگل می رفتند و میوه های جنگلی جمع می کردند و به خانه می آوردند و برای زمستانشان انبار می کردند.دختر آنها همیشه یک  پیراهن گلدار می پوشید،برای همین او را گل گلی صدا می زدند.یک روز خاله ی گل گلی به دیدنشان آمد.خانه ی خاله ی گل گلی نزدیک دریا بود.او هر روز کنار دریا می رفت و صدفهایی را که همراه موج ها به ساحل می ریخت،جمع می کرد و با آنها گردنبند و گوشواره و دستبندهای زیبایی درست  می کرد.آن روز خاله خرسه یک گردنبند خیلی قشنگ&...
25 مهر 1390

داستان کودک:خاله بازی

به نام خدا ندا و نگین دوتا خواهر کوچولوی مهربان هستند.آنها همیشه با هم بازی می کنند.آن  روز هم،ندا و نگین توی خانه با هم بازی می کردند.اسباب بازیهایشان را دور اتاق چیده بودند،یعنی مهمان دارند.ندا شده بود خاله ندا و نگین هم شده بود خاله نگین.ندا عروسکش را بغل کرده بود و بالای اتاق نشسته بود و نگین توی فنجانهای عروسکی برایش چای می ریخت و می گفت:«خوش اومدی،صفا آوردی خاله.چه عجب از این طرفا!» و ندا می گفت:«ممنونم خاله جون،دلم برات تنگ شده اومدم سری بزنم،حالی بپرسم.»نگین عروسک را از بغل ندا گرفت و گفت:«وای خدایا!چه دختر کوچولوی قشنگی داری!اسمش چیه خاله جون؟»ندا گفت:«اسمش پروینه.دخترم خیلی کوچ...
25 مهر 1390

دُم قشنگ، روباه شکمو

به نام خدا یکی بود یکی نبود غیراز خدا هیچ کس نبود  روزی روزگاری روباهی در جنگل بلوط زندگی می کرد. او دم خیلی قشنگی داشت، برای همین دوستاش به او دم قشنگ می گفتند. دم قشنگ روزها در میان دشت  و صحرا      می گشت و خرگوش و پرنده شکار می کرد و می خورد و وقتی سیر میشد به جنگل بلوط بر می گشت و توی لونه اش استراحت می کرد. یه روز دم قشنگ چندتا کبک خوشمزه شکار کرد و خورد و حسابی سیر شد.اوخوشحال بود و برای خودش آواز می خوند: یه کبک خوردم یه تیهو دویدم مثل آهو دمم خیلی قشنگه قشنگه رنگ وارنگه لای لای لالا لالایی همه میگن بلایی همه میگن یه  روباه روباه ناقلایی لای لای لالا...
25 مهر 1390

داستانهای من و بابام قسمت هشتاد و نهم( رام کردن اسب سرکش)

يك روز من و بابام به اين فكر افتاديم كه اسب سوراي كنيم. اسبي كرايه كرديم. آن را آورديم و در زمين بزرگ و هموار نزديك خانه مان، دوتركه، سوراش شديم. اسب شروع كرد به چهار نعل رفتن. خيلي خوشحال بوديم و از اسب سواري لذت مي برديم. ولي ناگهان اسب ايستاد. بابام هر چه كرد، اسب از جايش تكان نخورد. من به اسب مهميز مي زدم و بابام دهانه اش را مي كشيد، ولي باز هم اسب از جايش تكان نمي خورد. مدتي هم بابام زور زد و اسب را هل داد، ولي باز هم اسب از جايش تكان نمي خورد. فكري كردم و دويدم و رفتم از خانه گاري خودم و چرخ دستي باغباني بابام را آوردم. بابام هنوز غصه دارد جلو اسب ايستاده بود و نمي دانست چه كار كند. به زحمتي بود اسب را سوار گاري و چرخ دست...
18 مرداد 1390

داستانهای من و بابام قسمت هشتاد و هشتم( بردباری هم اندازه ای دارد)

من و بابام رفته بوديم به پارك شهر. روي يكي از نيمكتهاي پارك نشسته بوديم. من داشتم با بادكنكم بازي مي كردم. بابام هم داشت روزنامه مي خواند. يك مرد بداخلاق و مزاحم آمد و كنار ما نشست. من و بابام از حرفها و كارهاي بد او خيلي ناراحت شده بوديم. آن مرد سيگار كشيد و دود سيگارش را توي صورت بابام فوت كرد. بابام حرفي نزد. كلاه بابام را برداشت و به سر طاس بابام خنديد. بابام باز هم حرفي نزد. بعد هم، با آن انگشت مثل چوبش، كلاه بابام را سوراخ كرد. بابام غصه اش شد. ولي باز هم حرفي نزد. آتش سيگارش را به بادكنك من زد و بادكنك مرا تركاند. من خيلي غصه خوردم و گريه ام گرفت. بابام دلش براي من خيلي سوخت. آن وقت بود كه ديد بردباري هم اندازه اي ...
18 مرداد 1390

داستانهای من و بابام قسمت هشتاد و هفتم( بابای کوچولو)

بابا مرا به پارک کودکان برد. آنجا اسباب بازی فراوان بود. تاپ و سرسره و الا گلنگ هم بود. خیلی بازی کردم. دلم می خواست سوار الاگلنگ بشوم، ولی بچه ای نبود که در طرف دیگر الا گلنگ بنشیند. بابام دلش برایم سوخت. گفت: بیا عیبی نداررد. با هم سوار می شویم. خوشحال شدم. من یک طرف الا گلنگ نشستم و بابام طرف دیگر آن نشست. داشتیم الا گلنگ می کردیم. بالا و پایین می رفتیم و لذت می بردیم که ناگهان نگهبان پارک آمد. همان نزدیکی ها ایستاد و به ما خیره شد. بابام فوری کلاهش را از سرش برداشت و جلو سبیلش گرفت. نگهبان پارک جلوتر آمد و به بابام گفت: مگر نمی بینید که روی الا گلنگ نوشته شده است «فقط مخصوص کودکان!» بابام ...
18 مرداد 1390

داستانهای من و بابام قسمت هشتادو ششم ( یک فیلم و دو عکس)

بابام می خواست از خودش یک عکس بگیرد. من هم رفتم پیش بابام و گفتم: باباجان، یک عکس هم از من بگیرید! بابام گفت توی دوربین عکاسی من فقط یک فیلم هست. نمی توانم با یک فیلم دو تا عکس بگیرم! من خیلی غصه ام شد. بابام دلش برایم سوخت. فکری کرد و مرا وارونه روی سرش گذاشت و گفت خیلی خوب، تکان نخور تا یک عکس هم از تو بگیرم! بابام با همان یک فیلم عکسی از من و خودش گرفت. بعد که عکس را چاپ کردیم بابام عکس من و خودش را با قیچی از هم جدا کرد. بابام برای خودش صاحب یک عکس شد و من هم برای خودم صاحب یک عکس شدم. بابام از دیدن عکس خودش خیلی خوشحال شد. آن را قاب کرد، برای اینکه تنها عکسی بود که در آن سر بابام مو داشت. ...
18 مرداد 1390

داستانهاي من و بابام قسمت هشتاد و پنجم(صورتك و لباس عوضي)

با همسایه ها قرار گذاشته بودیم که جشنی بگیریم. برای اینکه بیشتر تفریح کنیم و بخندیم، قرار شد که هر کس با لباس عوضی و صورتک در این جشن شرکت کند. روز جشن فرا رسید. من و بابام نه لباسی غیر از لباسهای خودمان داشتیم که بپوشیم، نه صورتگی که به صورتمان بزنیم. مدتی هر دو فکر کردیم و عاقبت راهی پیدا کردیم. با همسایه ها قرار گذاشته بودیم که جشنی بگیریم. برای اینکه بیشتر تفریح کنیم و بخندیم، قرار شد که هر کس با لباس عوضی و صورتک در این جشن شرکت کند. روز جشن فرا رسید. من و بابام نه لباسی غیر از لباسهای خودمان داشتیم که بپوشیم، نه صورتگی که به صورتمان بزنیم. مدتی هر دو فکر کردیم و عاقبت راهی پیدا کردیم. در خانه یک کر...
16 مرداد 1390