مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهای من و بابام قسمت سی و دوم (کلاه های بابام)

1390/4/21 1:46
نویسنده : مامان مانی
425 بازدید
اشتراک گذاری

بابام پنج تا كلاه داشت. همه آن كلاهها قشنگ بودند. ولي من آنها را دوست نداشتم. مي دانيد چرا؟ براي اينكه بابام، وقتي كه در خانه بود، كلاه سرش نمي گذاشت. با من بازي مي كرد و با هم مي گفتيم و مي خنديديم.
يكي از روزهاي تعطيل بود. قرار بود كه من و بابام با اتومبيل به گردش برويم. صداي اتومبيل بابام را شنيدم. رفتم جلو در خانه. ديديم بابام سوار اتومبيل شده است. خواستم من هم سوار بشوم، ولي بابام گفت: كار دارم و نمي توانم تو را با خودم ببرم. برو توي خانه!
آن وقت بود كه كلاه بابام را ديدم. اوقاتم تلخ شد. گريه كنان رفتم تو خانه. مدتي گذشت تا آرام شدم. ناگهان بهياد كلاه هاي بابام افتادم. فكري كردم و تصميم گرفتم كه به بابام نشان بدهم كه وقتي كلاه سرش مي گذارد و اخم مي كند، چه شكلي مي شود.
رنگ و قلم مو و كلاه هاي بابام را برداشتم و رفتم كنار ديوار خانه. نردبان را گذاشتم و رفتم روي ديوار. شكل بابام را، وفتي كه كلاه سرش مي گذارد، روي گرديهاي ديوار خانه نقاشي كردم. سر هر كدام هم يك كلاه گذاشتم.
شب كه بابام به خانه برگشته بود، نقاشيهاي من و كلاه هاي خودش را ديده بود. من داشتم بازي مي كردم كه ديدم بابام كلاهش را از سرش برداشته و دارد مي آيد تا مرا ببوسد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)