ماجرای استخر رفتن بابای مانی
چند شب پیش میخواستم بعد افطار برم استخر ولی مشکلی که وجود داشت این بود که مانی رو نمیتونستم با خودم ببرم چون دیر وقت بر میگشتم. به همین خاطر بهش گفتم میخوام برم اداره یک جلسه کاری دارم ( خدایا خودت منو ببخش یک دروغ مصلحتی گفتم) وای توبه میکنم. خلاصه از ما گفتن و از مانی قبول نکردن که الا و بلا منم میام اداره . گفتم بابایی نمیشه اونجا راهت نمیدن میگفت نه من میام تو اتاق شما میشینم جلست که تموم شد با هم بر میگردیم .سرتو رو درد نیارم با کلی دلیل و منطق و کلی حرف زدن آخرش مگه تونستم اونو راضی کنم که نیاد .آخر سر مجبور شدم با اینکه مانی گریه میکرد اونو نبرمش . بعد اینکه از استخربرگشتم هنوز بیدار بود. منم که رفته بودم زرنگی کنم و ساک لباسامو نشونش ندم اون از من زرنگتر بود و گفت : بابایی چرا با خودت ساک بردی اداره؟ چرا بابایی بوی کلر میدی؟ منم که جواب نداشتم بهش بدم یک جوری با هیبت پدرانه پیچوندمش( مرسی جذبه). خلاصه میخواستم بگم امان از بچه های امروزی