مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

ماجرای استخر رفتن بابای مانی

1390/5/28 2:02
نویسنده : مامان مانی
634 بازدید
اشتراک گذاری

چند شب پیش میخواستم بعد افطار برم استخر ولی مشکلی که  وجود داشت این بود که مانی رو نمیتونستم با خودم ببرم چون دیر وقت بر میگشتم. به همین خاطر بهش گفتم میخوام برم اداره یک جلسه کاری دارم ( خدایا خودت منو ببخش یک دروغ مصلحتی گفتم) وای توبه میکنم. خلاصه از ما گفتن و از مانی قبول نکردن که الا و بلا منم میام اداره . گفتم بابایی نمیشه اونجا راهت نمیدن میگفت نه من میام تو اتاق شما میشینم جلست که تموم شد با هم بر میگردیم .سرتو رو درد نیارم با کلی دلیل و منطق و کلی حرف زدن آخرش مگه تونستم اونو راضی کنم که نیاد .آخر سر مجبور شدم با اینکه مانی گریه میکرد اونو نبرمش . بعد اینکه از استخربرگشتم هنوز بیدار بود. منم که رفته بودم زرنگی کنم و ساک لباسامو نشونش ندم اون از من زرنگتر بود و گفت : بابایی چرا با خودت ساک بردی اداره؟ چرا بابایی بوی کلر میدی؟ منم که جواب نداشتم بهش بدم یک جوری با هیبت پدرانه پیچوندمش( مرسی جذبه). خلاصه میخواستم بگم امان از بچه های امروزی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان علي
28 مرداد 90 13:15
الهي بميرم براي ماني جونم.خاله قربونت بشه پسر باهوش اينم براي باباتشكلك عصباني تر نبود بزارم