داستانهاي من و بابام قسمت پانزدهم(شكار و پشيماني)
آن روز صبح، بابام تفنگش را برداشت و به من گفت: بيا برويم بيرون شهر. مي خواهم من هم ببينم شكار كردن چه لذتي دارد!
راه افتاديم و رفتيم بيرون شهر. من عاقبت، پشت يك درخت، چشمم به يك خرگوش افتاد. آن را به بابام نشان دادم. بابام، مثل شكارچيها، لوله تفنگش را به طرف خرگوش دراز كرد و آن را نشانه گرفت. صداي تير بلند شد و خرگوش به هوا پريد و افتاد زمين.
من و بابام بالاي سر خرگوش رفتيم. حيوان بيچاره مرده بود. خونش زمين را قرمز كرده بود. من خرگوش را برداشتم. از آنجا تا خانه من و بابام براي آن خرگوش بيچاره اشك مي ريختيم و غصه مي خورديم. هر دو از كاري كه كرده بوديم پشيمان بوديم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی