مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

مرد دهقان

مرد دهقان صبحها د رگوش باغ باد،هو هو مي كند برگها را از زمين خوب جارو ميكند يك كلاغ پر سياه مي پرد از روي بام با صداي قار قار مي كند بر من سلام باز هم از اشك ابر باغ،خندان مي شود زير بال مادرش جوجه ،پنهان مي شود نغمه هاي يك خروس باز مي آيد به گوش مرد دهقان،بيل را مي گذارد روي دوش باز،او خوشحال و شاد مي رود تا مزرعه چون كه دارد در دلش حرفها با مزرعه               ...
4 اسفند 1389

خاطرات خوابوندن كودك

خوابوندن بچه هاي بدقلق هم هنري ميخواد واسه خودش خوابوندن بچه هاي بدقلق هنري ميخواد واسه خودش ياد اون سالها كه ميفتم خودم خندم ميگيره موقع خوابوندن ماني چه كارهايي كه نميكرديم آخه خيلي تو خوابيدن بدقلقي ميكرد.شايد خندتون بگيره طفلي را به تخت ميبستيم يا اينكه پارچه اي مينداختيم روي تختش و يواشكي تكونش ميداديم اونم كه از ما زرنگتر بود به محض يواشكي نگاه كردن ما سريع ميخنديد و ما  رو مسخره خودش ميكرد اون موقع من فلك زده بايد ميزاشتمش رو پامو تا نصفه شب تكونش ميدادم آخ چه شبهايي بود
4 اسفند 1389

پسر عزيزم

اسمش ماني است خيلي دوستش دارم به نوعي تموم زندگيمه خب شايد به خاطر اينكه اولين بچمه اما نه هر چيزي و هر كسي جاي خودشو داره. يادمه وقتي كه به دنيا اومد پاييز بود خب پاييز فصل خزونه فصل ريزش برگه اما خدا به ما يك هديه اي داد كه اون هديه خدايي به وصل شد.من تنها بودم و كسي با من نبود كه كمكم كنه درست يادمه ساعت 11 شب بود كه صداي ونگ ونگش رو شنيدم چه حالي داشتم اون شب.جاتون خالي نه اينكه يهويي شده بود ما هم بي تجربه لباساشو يادم رفته بود بيارم .هيچوقت يادم نميره از بيمارستان تا خونه رو كه فاصله زيادي هم بود پياده و دوان دوان رفتم آخ كه چه حالي داشتم اون شب.راستي اون شب تا صبح تو نمازخونه بيمارستان خوابيدم و بي سحري هم روزه گرفتم عجب روزه باحالي...
4 اسفند 1389