پسر عزيزم
اسمش ماني است خيلي دوستش دارم به نوعي تموم زندگيمه خب شايد به خاطر اينكه اولين بچمه اما نه هر چيزي و هر كسي جاي خودشو داره. يادمه وقتي كه به دنيا اومد پاييز بود خب پاييز فصل خزونه فصل ريزش برگه اما خدا به ما يك هديه اي داد كه اون هديه خدايي به وصل شد.من تنها بودم و كسي با من نبود كه كمكم كنه درست يادمه ساعت 11 شب بود كه صداي ونگ ونگش رو شنيدم چه حالي داشتم اون شب.جاتون خالي نه اينكه يهويي شده بود ما هم بي تجربه لباساشو يادم رفته بود بيارم .هيچوقت يادم نميره از بيمارستان تا خونه رو كه فاصله زيادي هم بود پياده و دوان دوان رفتم آخ كه چه حالي داشتم اون شب.راستي اون شب تا صبح تو نمازخونه بيمارستان خوابيدم و بي سحري هم روزه گرفتم عجب روزه باحالي بود اون شب يادش بخير......
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی