مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهاي من و بابام قسمت هشتاد و پنجم(صورتك و لباس عوضي)

1390/5/16 12:08
نویسنده : مامان مانی
1,055 بازدید
اشتراک گذاری

با همسایه ها قرار گذاشته بودیم که جشنی بگیریم. برای اینکه بیشتر تفریح کنیم و بخندیم، قرار شد که هر کس با لباس عوضی و صورتک در این جشن شرکت کند.
روز جشن فرا رسید.
من و بابام نه لباسی غیر از لباسهای خودمان داشتیم که بپوشیم، نه صورتگی که به صورتمان بزنیم. مدتی هر دو فکر کردیم و عاقبت راهی پیدا کردیم.

با همسایه ها قرار گذاشته بودیم که جشنی بگیریم. برای اینکه بیشتر تفریح کنیم و بخندیم، قرار شد که هر کس با لباس عوضی و صورتک در این جشن شرکت کند.
روز جشن فرا رسید.
من و بابام نه لباسی غیر از لباسهای خودمان داشتیم که بپوشیم، نه صورتگی که به صورتمان بزنیم. مدتی هر دو فکر کردیم و عاقبت راهی پیدا کردیم.
در خانه یک کره جغرافیا داشتیم. من رفتم و رنگ و قلم مو و کمی چسب و پشم و یک برس آوردم که موهای سیاه و بلند داشت.
کره جغرافیا را از روی پایه اش بیرون آوردم. همه جای آن را، تبه رنگ صورت بابام، رنگ کردم.
برایش چشم و گوشی، شبیه چشم و گوش بابام، کشیدم. دو تا ابرو هم مثل ابروهای بابام، از پشم درست کردم و به آن چسباندم.
برس را هم توی آن فرو کردم تا درست مثل سبیل بابام بشود. یک بینی هم، مثل بینی بابام، برایش درست کردم.
بابام هم از یک کاغذ دراز و پهن، برای خودش یک یقه خیلی بزرگ درست کرد.
من توی کره جغرافیا رفتم. بابام هم یقه بزرگ را روی شانه هایش گذاشت.
من، از سر و بدنم فقط پایایم بیرون مانده بود. بابام هم مثل آدم بدون سر شده بود.
راه افتادیم و رفتیم به مجلس جشن.
همسایه ها لباس های عوضی پوشیده بودند و صورتک به صورتشان بود. کسی نمی توانست دیگری را بشناسد. ولی همه شان بابام را شناختند. فقط تعجب کرده بودند که چرا بابام سرش از تنش جدا شده است و پا درآورده است و جلوی او راه می رود!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)