مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستان کودک:خاله بازی

1390/7/25 7:48
نویسنده : مامان مانی
1,252 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدا

ندا و نگین دوتا خواهر کوچولوی مهربان هستند.آنها همیشه با هم بازی می کنند.آن  روز هم،ندا و نگین توی خانه با هم بازی می کردند.اسباب بازیهایشان را دور اتاق چیده بودند،یعنی مهمان دارند.ندا شده بود خاله ندا و نگین هم شده بود خاله نگین.ندا عروسکش را بغل کرده بود و بالای اتاق نشسته بود و نگین توی فنجانهای عروسکی برایش چای می ریخت و می گفت:«خوش اومدی،صفا آوردی خاله.چه عجب از این طرفا!» و ندا می گفت:«ممنونم خاله جون،دلم برات تنگ شده اومدم سری بزنم،حالی بپرسم.»نگین عروسک را از بغل ندا گرفت و گفت:«وای خدایا!چه دختر کوچولوی قشنگی داری!اسمش چیه خاله جون؟»ندا گفت:«اسمش پروینه.دخترم خیلی کوچیکه،همش می خوابه نمی تونه حرف بزنه.»نگین گفت:« خیلی نازه!مثل دختر خودم می مونه،نگا کن ...»بعد یک عروسک با موهای بلند سیاه از توی کالسکه بیرون آورد و به ندا نشان داد.نداگفت:«وای!خاله جون،چه دختر قشنگی!نمی دونستم شما هم یه دختر دارید،اسمش چیه؟»نگین گفت:«اسمش شیرینه،یه کم تنبله،همش دوست داره بخوابه.»نداگفت:«آخه خیلی کوچیکه!وقتی بزرگتر شد بیارش خونه ی ما تا با پروین بازی کنه،باشه؟»نگین گفت:«باشه.»بعد عروسکها را روی پاهایشان خواباندند و برایشان لالایی خواندند.بابا و مامان که توی اتاق بغلی نشسته بودند،حرفهای دخترها را شنیدند و لبخند زدند.در همان موقع ندا به نگین گفت:«کاشکی بابا و مامان هم میومدند با ما بازی می کردند.»نگین گفت:«آره ،کاش میومدن.»مامان و بابا حرفهای آنها را شنیدند.مامان به باباگفت:«میای ما هم بریم با دخترا مهمون بازی و خاله  بازی کنیم؟»بابا که داشت روزنامه می خواند،روزنامه اش را کنار گذاشت و جواب داد:«باشه،بریم حالا که دخترا دوست دارن با ما بازی کنند میریم  پیش اونا.»بعدش دوتایی رفتند پشت در اتاق بچه ها و آهسته در زدند.ندا آمد پشت در و پرسید:کیه؟ مامان و بابا باهم جواب دادند:«مهمون نمیخواهید؟»

ندا در اتاق را باز کرد و گفت:«سلام،بفرمایید تو.»مامان و بابا رفتند داخل اتاق و پیش نگین نشستند و گفتند:«سلام خاله نگین،حال شما چطوره؟حال دختر کوچولوی نازتون چطوره؟»نگین خندید و گفت:«ممنونم،حال دخترم خوبه.»ندا گفت:«توی بازی بابا و مامان میشن مامان بزرگ و بابابزرگ.ما دوتا هم خاله ندا و خاله نگین هستیم.همه تون مهمون منید.اومدید خونه ی خاله ندا،باشه؟»همه گفتند:«باشه.قبوله.»آنوقت ندا فنجان های عروسکیش را جلوی آنها گذاشت و گفت:«بفرمایید چای میل کنید.»مامان و بابا و نگین،فنجانهای کوچولو را برداشتند و دروغکی چای خوردند و گفتند:«دست شما درد نکنه،چه چای خوشمزه ای بود.»ندا با خنده گفت:«نوش جانتون.»نگین گفت:«کاشکی یه کم خوراکی داشتیم اینجا تو خونه ی خاله ندا با هم می خوردیم اما هیچی نداریم.تمام خوراکیهامونو خوردیم و دیگه چیزی نمونده.»مامان خواست حرفی بزند که صدای زنگ در خانه بلند شد.ندا گفت:«من در رو باز می کنم.شما بشینید آخه مهمون که نباید پشت در بره...» و دوید و رفت پشت در و در را باز کرد.دایی مهدی بود با یک کاسه آش نذری.ندا سلام کرد .دایی گفت:«سلام به روی ماهت.مامان و بابا هستن؟»ندا گفت:«بله،بفرمایید تو» و از جلوی در کنار رفت.دایی داخل شد .ندا گفت:بفرمایید توی این اتاق.دایی وارد اتاق بچه هاشد.وقتی مامان و بابا و نگین و عروسکها و فنجانهای کوچولوی اسباب بازی را دید،خندید و گفت:«سلام به همگی، داشتید چه کار می کردید»؟مامان و بابا و نگین به احترام دایی مهدی بلندشدند و سلام و تعارف و احوالپرسی کردند.مامان به دایی گفت:«همین جا پیش ما بنشین آخه ما امروز داریم با بچه ها خاله بازی و مهمونی بازی می کنیم.»دایی مهدی آش را روی میز گذاشت و کنار آنها نشست.مامان گفت:«به به!چه بوی خوبی میاد.»بابا به دایی گفت:«زن دایی آش نذری پخته مگه نه دایی مهدی؟»دایی جواب داد:«بله،گفتم تا داغه براتون بیارم و سری بهتون  بزنم.»مامان گفت:«دستتون درد نکنه،دیگه از این بهتر نمیشه،همین الان نگین جون گفت کاشکی خوراکی داشتیم اینم خوراکی.حالا من که مادربزرگم میرم بشقاب و قاشق میارم تا آش بخوریم.توی بازی میگیم این آش رو خاله ندا پخته که ما مهمونش هستیم،باشه؟»بچه ها گفتند:«باشه.»مامان توی اتاق بچه ها سفره انداخت و بشقاب و قاشق گذاشت و برای همه توی بشقابها آش ریخت.ندا به همه تعارف کرد:«بفرمایید آش میل کنید، سرد میشه از دهن میفته.بفرمایید.»بعد همه دور سفره نشستند و آش نذری را باهم خوردند.آن روز به ندا و نگین خیلی خوش گذشت.آنها همیشه با هم بازی می کردند اما آن روز مامان و بابا و دایی مهدی هم با آنها بازی کردند و این برای آنها خیلی مهم بود.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)