داستانهای من و بابام قسمت هشتاد و نهم( رام کردن اسب سرکش)
يك روز من و بابام به اين فكر افتاديم كه اسب سوراي كنيم. اسبي كرايه كرديم. آن را آورديم و در زمين بزرگ و هموار نزديك خانه مان، دوتركه، سوراش شديم. اسب شروع كرد به چهار نعل رفتن. خيلي خوشحال بوديم و از اسب سواري لذت مي برديم. ولي ناگهان اسب ايستاد. بابام هر چه كرد، اسب از جايش تكان نخورد. من به اسب مهميز مي زدم و بابام دهانه اش را مي كشيد، ولي باز هم اسب از جايش تكان نمي خورد. مدتي هم بابام زور زد و اسب را هل داد، ولي باز هم اسب از جايش تكان نمي خورد.
فكري كردم و دويدم و رفتم از خانه گاري خودم و چرخ دستي باغباني بابام را آوردم. بابام هنوز غصه دارد جلو اسب ايستاده بود و نمي دانست چه كار كند.
به زحمتي بود اسب را سوار گاري و چرخ دستي كرديم. آن وقت ديگر، به جاي اينكه اسب به ما سواري بدهد، ما به اسب سواري مي داديم. خوشحال بوديم كه عاقبت اسب سركش را رام كرده بوديم!