مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهای من و بابام قسمت هشتاد و نهم( رام کردن اسب سرکش)

1390/5/18 1:54
نویسنده : مامان مانی
796 بازدید
اشتراک گذاری

يك روز من و بابام به اين فكر افتاديم كه اسب سوراي كنيم. اسبي كرايه كرديم. آن را آورديم و در زمين بزرگ و هموار نزديك خانه مان، دوتركه، سوراش شديم. اسب شروع كرد به چهار نعل رفتن. خيلي خوشحال بوديم و از اسب سواري لذت مي برديم. ولي ناگهان اسب ايستاد. بابام هر چه كرد، اسب از جايش تكان نخورد. من به اسب مهميز مي زدم و بابام دهانه اش را مي كشيد، ولي باز هم اسب از جايش تكان نمي خورد. مدتي هم بابام زور زد و اسب را هل داد، ولي باز هم اسب از جايش تكان نمي خورد.

فكري كردم و دويدم و رفتم از خانه گاري خودم و چرخ دستي باغباني بابام را آوردم. بابام هنوز غصه دارد جلو اسب ايستاده بود و نمي دانست چه كار كند.

به زحمتي بود اسب را سوار گاري و چرخ دستي كرديم. آن وقت ديگر، به جاي اينكه اسب به ما سواري بدهد، ما به اسب سواري مي داديم. خوشحال بوديم كه عاقبت اسب سركش را رام كرده بوديم!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)