مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهای من و بابام قسمت پنچم(روي لوله راه نرويد! )

من و بابام رفته بوديم بيرو شهر گردش كنيم. چشممان به لوله اي خيلي دراز افتاد كه روي پايه هاي كوتاهي كشيده بودند و از زميني مي گذشت. من و بابام به فكر يك بازي تازه افتاديم. روي لوله طوري راه مي رفتيم كه تعادلمان به هم نخورد. گاهم هم روي لوله مي نشستيم. بازي خيلي خوبي بود. مي خنديديم و خوشحال بوديم. خيلي مواظب بوديم كه از روي لوله نيفتيم. ولي راه رفتن روي لوله خيلي سخت بود. گرم بازي بوديم كه ناگهان نگهبان خط لوله آمد. دعوايمان كرد و گفت: مگر نمي دانيد كه نبايد روي لوله راه برويد! با اين كار لوله را مي شكنيد. زود از اينجا برويد. من و بابام از كار بدي كه كرده بوديم خيلي خجالت كشيديم. اوقات تلخ و غصه دار راه افتاديم تا از آنجا ...
14 تير 1390

قصه های من و بابام قسمت سوم (بطري نوشابه )

من و بابام رفته بوديم در جنگلي كه نزديك شهرمان بود گردش كنيم. ناهارمان را هم برده بوديم. خوب كه گردش كرديم. ناهارمان را هم خورديم و داشتيم برمي گشتيم. ناگهان ديديم كه مردي دارد فرياد مي زندو به طرف ما مي آيد. ترسيديم و پا گذاشتيم به فرار. ما مي دويديم و آن مرد مي دويد. مرد داشت به ما مي رسيد كه در دستش يك بطري ديديم. بيشتر ترسيديم و تندتر دويديم. عاقبت، از خستگي هر دو زمين خورديم. مرد به ما رسيد و با مهرباني گفت: شما دو تا كه نفس مرا بريديد! بطري نوشابه تان را توي جنگل جا گذاشته بوديد. آن را برايتان آورده ام! تازه يادمان آمد كه يك بطري نوشابه هم برده بوديم تا با ناهارمان بخوريم. ...
14 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت دوم (چشمبندي و تردستي )

پاييز بود و هوا كمي سرد. بابام داشت لباس مي پوشيد تا با هم به گردش برويم. كلاهش را سرش گذاشته بود. دنبال دستكشهايش مي گشت. از من خواست تا همه جا را بگردم و دستكشهايش را پيدا كنم. دستكشهاي بابام پيدا نشد. راه افتاديم و رفتيم. توي خيابان هم بابام همه اش به فكر دستكشهايش بود. به يك كتابفروش دوره گرد رسيديم. بابام يك كتاب چشمبندي و تردستي خريد و به من گفت: با خواندن اين كتاب مي توانيم سرگرميهاي تازه اي ياد بگيريم. تا بابام كتاب را باز كرد، دستكشهايش وسط كتاب افتاد. بابام خيلي تعجب كرد و گفت: عجب كتاب خوبي است! مي بيني چطور با چشمبندي و تردستي دستكشهاي مرا پيدا كرد! بعد كه خوب فكر كرديم، بابام تازه يادش آمد كه در تمام اي...
14 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت چهارم(ناسپاس)

من و بابام رفته بوديم كنار رودبزرگي كه از نزديك شهر ما مي گذشت. داشتيم گردش مي كرديم كه ناگهان ديديم مردي داري توي رود دست و پا مي زند. بابام با لباس پريد توي آب و به هر زحمتي كه بود آن مرد را نجات داد. او را، كشان كشان، آورد بيرون. ولي آن مرد ناسپاس، نا پايش به زمين رسيد، شروع كرد به كتك زدن بابام. خوب كه بابام را كتك زد، گفت: مرد حسابي، اين چه كاري بود كه كردي! مرا از مسابقه عقب انداختي! بعد هم، آن مرد پريد توي آب و تند تند مشغول شنا كردن شد. من و بابام تازه فهميديم كه چند شناگر، در آن قسمت رودخانه، داشتند مسابقه مي دادند. ...
14 تير 1390

قصه های من و بابام قسمت اول( روزی که بابا تنبیه شد)

          معلم چند تا مساله حساب گفته بود تا در خانه حل کنیم و روز بعد به کلاس ببریم. مساله‌ها سخت بود. هرچه فکر کردم نمی‌توانستم آن‌ها را حل کنم. بابا دلش برایم سوخت. آمد و آن‌ها را برایم حل کرد.   گفتم: آن‌ها را بابام حل کرده است. معلم چیزی نگفت، ولی دفتر حسابم را پیش خودش نگه داشت. مدرسه که تعطیل شد، دستم را گرفت و به خانه مان آمد.   بابام در را به رویمان باز کرد. معلم، تا چشمش به بابام افتاد، داد و فریادش بلند شد که چرا مساله‌ها را غلط حل کرده است! بعد هم پدرم را تنبیه کرد که دیگر مساله‌ه...
14 تير 1390

کار کردن بابایی و من تو خونه

سلام بر همه نی نی ها میخوام قصه کار کردن خودمو وبابایی رو تو خونه براتون بگم . بابایی من زیاد اهل کار کردن تو خونه نیست و اینو  برای خودش افت میدونه همش میگه مرد باید جذبه داشته باشه نباید کم بیاره کار تو خونه واسه خانوماست( اینجا رو با صدای داش مشتی بخونید). این عکس بابایه ببینید پر از ادعا  روزی که بابایی تو خونه تعطیل بود مامانی اونو به کار کردن انداخت  بابایی اول تسلیم نشد  و خودشو به کوچه علی چپ زد  که کار نکنه خلاصه بعد کلی غر و لند کردن بابا به مامانی که من کار نمیکنم و سختمه و از این جور چیزا بالاخره بابایی تسلیم مامانی شد و با کلی غر غر و اخم و تخم سطل به دست و دستمال به دست و کلی مواد شوینده رفت...
13 تير 1390

استخر رفتن من و مانی

امروز هوا کمی بیش از اندازه گرم بود به خاطر همین به مانی  گفتم بابایی بریم استخر؟ اونم که از خداش بود منو دیگه ول نکرد از موقعیکه از سر کار اومدم گردنمو گرفت و گفت باباجون بریم استخر منم چون بهش قول داده بودم گفتم بریم خلاصه ساعت شش با هم رفتیم استخر . قربونش برم میخواد احتمالا قهرمان شنای دنیا بشه چون خیلی با دل وجرات با من اومد توی سه متری و منو گرفت و ول نکرد هی می گفت کمر منو بگیر و هی خودش پا میزد. خلاصه برای اون امروز روز دیگری بود                                &nbs...
11 تير 1390

نقاشی قارچ کارتونی

        برای رسم این قارچ زیبا،گام های زیر را دنبال کنید.   گام اول   نقاشی قارچ کارتونی     برای رسم این قارچ زیبا،گام های زیر را دنبال کنید.   گام اول : رسم خطوط و اشکال فرضی گام دوم : شروع به رسم کنید.شکل ها را به ترتیب دنبال کنید. گام چهارم : رسم جزئیات گام پنجم : رنگ آمیزی   ...
11 تير 1390

شما یادتون نمیاد خاطرات کودکان دهه شصت

شما یادتون نمیاد شبا بیشتر از ساعت 12 تلویزیون برنامه نداشت سر ساعت 12 سرود ملی و پخش می کرد و قطع می شد.... شما یادتون نمیاد هرکی بهمون فحش میداد کف دستمونو نشونش میدادیم میگفتیم آیینه آیینه شما یادتون نمیاد ساعت 9.30 هر شب با این لالایی از رادیو میخوابیدیم     گنجیشک لالا مهتاب لالا شب بر همه خوش تا صبح فردا...لالالالایی لالا..لالایی لالالالایی لالا ..لالایی..گل زود خوابید مثل همیشه قورباغه ساکت خوابیده بیشه...جنگل لالا برکه لالا شب بر همه خوش تا صبح فردا شما یادتون نمیاد شبا بیشتر از ساعت 12 تلویزیون برنامه نداشت سر ساعت 12 سرود ملی و پخش می کرد و قطع می شد.... شما یادتون نمیاد هرکی بهمون فحش مید...
11 تير 1390