مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهاي من و بابام قسمت سيزدهم(سگ تربيت شده)

من و بابام رفته بوديم كنار دريا گردش كنيم. سگمان را هم همراه برده بوديم. من عصاي بابام را به سگمان نشان دادم و آن را توي دريا انداختم. سگ رفت و شناكنان عصا را آورد. آقايي هم داشت كنار دريا گردش مي كرد. او هم عصايي در دست داشت. ديده بود كه چطور سگ ما رفت و عصاي بابام را آورد. از كار سگ ما خيلي خوشش آمده بود. او هم عصايش را به سگ ما نشان داد و آن را توي دريا انداخت. منتظر بود كه سگ ما برود و عصا را برايش بياورد. ولي سگ ما ياد گرفته بود كه فقط چيزهايي را كه من و بابام مي انداختيم بياورد. دلم خيلي سوخت. آخر آن آقا مجبور شد كه لباسهايش را بكند و خودش برود و عصايش را از توي دريا بياورد. نمي دانست كه سگ ما براي چه كاري تربيت شده...
15 تير 1390

داستانهاي من و بابام قسمت دوازدهم(ماهيگيري در زندان)

آن روز من و بابام قلابهاي ماهيگيري را برداشتيم و رفتيم بيرون شهر. كنار رودخانه اي نشستيم. قلابها را توي آب انداختيم و با خيال راحت مشغول گرفتن ماهي شديم. ناگهان مردي، كه لباس نگهباني به تن داشت و عصايي هم در دستش بود، آمد و گفت: مگر نمي دانيد كه ماهي گرفتن از اين رودخانه غدغن است! زود بلند شويد و از اينجا برويد! بابام گفت: اين رود و اين ماهيها را خدا براي همه مردم آفريده است. كسي حق ندارد كه ما را از اينجا بيرون كند! آن مرد از حرفهاي بابام عصباني شد. من و بابام را برد و توي اتاقي زنداني كرد و گفت: تنبيه شما دو تا آدم قانون شكن اين است كه يك شب را در زندان بگذرانيد! اتاق زندان ما كنار همان رودخانه بود. من و بابام از ...
15 تير 1390

داستانهاي من و بابام قسمت يازدهم(ماهي كوچولو)

من و بابام رفته بوديم كنا دريا گردش كنيم. در همان جا بود كه با يك ملوان دوست شديم. در يك كشتي كار مي كرد و كارش دريانوردي بود. آن ملوان يك روز برايم يك ماهي كوچولو آورد و گفت: اين را از وسط اقيانوس آورده ام. اگر خوب از آن مواظبت كني، خيلي زود بزرگ مي شود. وقتي كه بزرگ شد، بايد به دريا برگردد، چون خوراكش فقط ماهي است. ماهي كوچولو را به خانه برديم. يك ظرف بلوري قشنگ را پر از آب كرديم و ماهي كوچولو را توي آن انداختيم. يك روز ديديم كه ماهي كوچولو آن قدر بزرگ شده است كه ديگر نمي تواند توي آن ظرف زندگي كند. توي انبار حياط خانمه ما يك وان كهنه حمام داشتيم. من و بابام آن وان را پر از آب كرديم. بعد هم رفتيم و ماهي را برديم و...
15 تير 1390

ولادت یگانه اسوه رشادت و شهادت، امام حسین(ع) مبارک باد

عشقت عجین شدست در آب و گل وجود بر لوح سینه ها شده منقوش، یــا حــســین میلاد اسوه رشادت و شهادت، حضرت اباعبدالله الحسین(ع)، بر شما محبان و شیعیان ، خصوصا شما دوستان عزیزم مبارک و فرخنده باد ...
14 تير 1390

داستانهاي من و بابام قسمت هشتم(لنگر كلاه)

يكي از روزهاي پاييز بود. من و بابام داشتيم در خيابان گردش مي كرديم. باد تندي وزيد و كلاه بابام را از سرش برداشت و برد. دويديم و ديويديم تا بابام توانست كلاهش را بگيرد. بابام كلاهش را محكم روي سرش نگاه داشته بود تا ديگر باد نتواند آن را ببرد. از جلو يك فروشگاه اسباب بازي رد مي شديم. فكري كردم و به بابام گفتم: شما همين جا بايستيد. من الان برمي گردم. رفتم توي اسباب بازي فروشي. يك لنگر كوچك اسباب بازي خريدم. آن را آوردم و ريسمان لنگر را به كلاه بابام بستم. بابام كلاه را روي سرش گذاشت. لنگر را هم گذاشت روي لبه كلاه. راه افتاديم و رفتيم تا باز هم گردش كنيم. ديگر باد كلاه بابام را نمي برد. نگاهي به كلام بابام كردم و گفتم: ...
14 تير 1390

داستانهاي من و بابام قسمت هفتم(آخرين سيب)

پاييز بود. برگ درختها ريخته بود. يك درخت سيب توي حياط خانه مان داشتيم. برگهاي آن هم ريخته بود. فقط يك سيب به بالاترين شاخة درخت مانده بود. من و بابام رفتيم توي حياط تا آن آخرين سيب را هم بكنيم. بابام هر چه درخت را تكان داد، سيب نيافتاد. من عصاي بابام را به طرف سيب انداختم. باز هم سيب نيفتاد، ولي عصا خورد توي سر بابام. دلم براي بابام سوخت. ولي بابام دعوايم نكرد. عصا را برداشت و از درخت بالا رفت. اما، هر چه كرد، نتوانست سيب را بياندازد. بعد، يكي از پوتينهايش را به طرف سيب انداخت. باز هم سيب نيفتاد. بند پوتين بابام به يكي از شاخه هاي درخت گير كرد. بابام عصا را از من گرفت. پريد بالا  با عصا محكم به آن شاخه زد. پوتين بابام افتا...
14 تير 1390

داستانهاي من و بابام قسمت نهم(اشكي براي ماهي )

رودي از نزديكي خانه ما مي گذشت. آن روز من و بابام يك تور دستي ماهيگيري و يك سطل برداشتيم و كنار رودخانه رفتيم. مي خواستيم ماهي بگيريم و ناهار ماهي كباب بخوريم. يك ماهي گرفتيم و آن را توي سطل آب انداختيم و به خانه برديم. تا بابام كارد را برداشت كه ماهي را براي كباب كردن آماده كند، دلم براي ماهي سوخت و گريه ام گرفت. ماهي هنوز زنده بود. من و بابام آن را توي سطل آب انداختيم و به كنار رودخانه برديم. ماهي را توي آب انداختيم. من و بابام خيلي خوشحال شديم كه ماهي را سالم به رودخانه برگردانديم. ولي همان وقت يك ماهي بزرگتر آمد و آن ماهي را خورد. دلمان خيلي براي آن ماهي سوخت. ...
14 تير 1390

داستانهاي من و بابام قسمت دهم(نشانه گيري)

بابام يك هفت تير اسباب بازي برايم خريده بود. هر چه با آن تيراندازي مي كردم، تير به هدف نمي خورد. يك روز صبح، بابام به من گفت: امروز يادت مي دهم كه چطور با هفت تير نشانه گيري كني! بابام روي يك صفحه مقوا چند تا دايره تودرتو كشيد. وسط آنها هم يك دايره كوچك سياه كشيد و گفت: حالا برويم توي حياط! بابام صفحه نشانه گيري را برداشت. من هم هفت تيرم را برداشتم. هر دو رفتيم توي حياط. بابام صفحه نشانه گيري را با نخ به يكي از شاخه هاي درخت آوريزان كرد. هر دو، كمي دور از درخت، رو به صفحه نشانه گيري ايستاديم. بابام لوله هفت تير را به طرف دايره كوچك سياه وسط صفحه نشانه گرفت. يك چشمش را بست و ماشه هفت تير را كشيد. هفت تير صدايي كرد. گلوله چ...
14 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت ششم(شكار غاز وحشي )

آن روز صبح، بابام تفنگش را برداشت و به من گفت: بيا برويم بيرون شهر و براي ناهارمان غاز وحشي شكار كنيم. رفتيم و سگمان را هم همراه برديم تا غازي را كه بابام شكار مي كند به دندان بگيرد و بياورد. چشممان به روباهي افتاد كه گردن غازي را به دندان گرفته بود و داشت مي دويد. غاز هم از درد داشت داد و فرياد مي كرد. من و بابام دلمان براي غاز سوخت. بابام روي زمين دراز كشيد. با تفنگش روباه را نشانه گرفت و گلوله را رها كرد. سگ ما نگذاشت گلوله به روباه بخورد. دويد و توي هوا گلوله را گرفت و آورد. روباه شكمو هم فرار كرد و غاز را برد. آخر، به سگمان ياد داده ايم كه چيزهايي را كه من و بابام مي اندازيم برود بياورد.   ای...
14 تير 1390