مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

بچه‌ها! دعوايتان را تمام کنيد!

بچه‌ها! دعوايتان را تمام کنيد! آيا کودکاني که يک يا دو ساله هستند خيلي شيطنت مي‌کنند؟ آيا مادر بايد دعواي کودکانش را تحمل کند و آنها را به حال خود بگذارد  به اصطلاح خونسردي خود را در همه مراحل حفظ کند؟ بعضي مادران از مداخله کردن در دعواهاي فرزندشان صرف‌نظر کرده و آنها را به حال خود رها مي‌کنند.   خانمي مي‌گويد: «صاحب دو فرزند هستم، يکي يک ساله و ديگري چهار ساله، آنها سر مسائل کوچک با هم دعوايشان مي‌شود و اسباب‌بازي‌هايشان را به طرف هم پرت مي‌کنند.شما به من بگوييد چه برخوردي با اينها داشته باشم که با هم خوب باشند و ديگر وسيله‌اي به هم پرت نکنند؟» آي...
5 اسفند 1389

دانلود تیتراژ صوتی و تصویری قدیمی برنامه کودک

دانلود تیتراژ صوتی و تصویری قدیمی برنامه کودک برنامه کودک دهه 70 شبکه یک سلام دوستان.خوب هستيد؟اميدوارم كه سلامت باشيد. براي امروز يه پست ويژه دارم.تيتراژقديمي برنامه كودك كه تقريبا مربوط ميشه به سال 65-66 با بهترين كيفيت موجود براي اولين بار در اينترنت از سايت مادوب دانلود كنيد و لذت ببريد. دانلود در لینک زیر لینک مستقیم : صوتی – تصویری | با حجم 0.5 – 2.7 مگابایت منبع: http://maadweb.com ...
4 اسفند 1389

مرد دهقان

مرد دهقان صبحها د رگوش باغ باد،هو هو مي كند برگها را از زمين خوب جارو ميكند يك كلاغ پر سياه مي پرد از روي بام با صداي قار قار مي كند بر من سلام باز هم از اشك ابر باغ،خندان مي شود زير بال مادرش جوجه ،پنهان مي شود نغمه هاي يك خروس باز مي آيد به گوش مرد دهقان،بيل را مي گذارد روي دوش باز،او خوشحال و شاد مي رود تا مزرعه چون كه دارد در دلش حرفها با مزرعه               ...
4 اسفند 1389

خاطرات خوابوندن كودك

خوابوندن بچه هاي بدقلق هم هنري ميخواد واسه خودش خوابوندن بچه هاي بدقلق هنري ميخواد واسه خودش ياد اون سالها كه ميفتم خودم خندم ميگيره موقع خوابوندن ماني چه كارهايي كه نميكرديم آخه خيلي تو خوابيدن بدقلقي ميكرد.شايد خندتون بگيره طفلي را به تخت ميبستيم يا اينكه پارچه اي مينداختيم روي تختش و يواشكي تكونش ميداديم اونم كه از ما زرنگتر بود به محض يواشكي نگاه كردن ما سريع ميخنديد و ما  رو مسخره خودش ميكرد اون موقع من فلك زده بايد ميزاشتمش رو پامو تا نصفه شب تكونش ميدادم آخ چه شبهايي بود
4 اسفند 1389

پسر عزيزم

اسمش ماني است خيلي دوستش دارم به نوعي تموم زندگيمه خب شايد به خاطر اينكه اولين بچمه اما نه هر چيزي و هر كسي جاي خودشو داره. يادمه وقتي كه به دنيا اومد پاييز بود خب پاييز فصل خزونه فصل ريزش برگه اما خدا به ما يك هديه اي داد كه اون هديه خدايي به وصل شد.من تنها بودم و كسي با من نبود كه كمكم كنه درست يادمه ساعت 11 شب بود كه صداي ونگ ونگش رو شنيدم چه حالي داشتم اون شب.جاتون خالي نه اينكه يهويي شده بود ما هم بي تجربه لباساشو يادم رفته بود بيارم .هيچوقت يادم نميره از بيمارستان تا خونه رو كه فاصله زيادي هم بود پياده و دوان دوان رفتم آخ كه چه حالي داشتم اون شب.راستي اون شب تا صبح تو نمازخونه بيمارستان خوابيدم و بي سحري هم روزه گرفتم عجب روزه باحالي...
4 اسفند 1389