داستانهاي من و بابام قسمت بيست و دوم(قهرمان ترسو)
آن روز، من و بابام داشتيم در بيرون شهر گردش مي كرديم. به جايي رسيديم كه سه نفر آماده شده بودند تا با هم مسابقه دو بدهند.
به بابام گفتم: من هم مي خواهم با اينها مسابقه بدهم.
بابام گفت: نه، پسرجان! اين مسابقه مال بچه ها نيست.
در همين وقت، دوار مسابقه با هفت تيرش يك تير هوايي شليك كرد. مسابقه شروع شد و دونده ها شروع كردند به دويدن. من هم با آنها شروع كردم به دويدن. بابام هم دنبال من مي دويد و مي گفت: اگر تو را بگيرم، حسابي كتكت مي زنم!
من، از ترس بابام، آن قدر تندتند دويدم كه از همه دونده ها جلوتر افتادم. به خط پايان مسابقه رسيدم. مردم برايم هورا كشيدند و مرا روي دست بلند كردند. چون قهرمان مسابقه شده بودم، يك حلقه گل به گردنم انداختند.
كسي جز بابام نمي دانست كه من، اگر از بابام نمي ترسيدم، قهرمان نمي شدم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی