مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهاي منو بابام قسمت بيست و يكم(شادي دير رس)

1390/4/18 11:05
نویسنده : مامان مانی
293 بازدید
اشتراک گذاری

بابام توي روزنامه خوانده بود كه آن روز، در ورزشگاه بزرگ شهرمان، يك مسابقه مهم فوتبال برگزار مي شود. كلاهش را سر گذاشت. دوربين عكاسي را هم به شانه اش انداخت. دست مرا گرفت و گفت: بيا برويم مسابقه فوتبال تماشا كنيم.

من و بابام خوشحال بوديم كه به تماشاي مسابقه فوتبال مي رويم. خوشحال بوديم كه مي توانيم، مثل تماشاچيان ديگر، تا توپي وارد دروازه شد، بپريم هوا و فرياد بزنيم: گل! گل!

رفتيم و رفتيم تا به در ورودي ورزشگاه رسيديم. ناگهان غصه دار شديم. كنار در، روي كاغذ، نوشته بودند: بليت تماشاي مسابقه تمام شده است!

بابام هر چه از دربان ورزشگاه خواهش كرد، دربان اجازه نداد كه توي ورزشگاه برويم. من و بابام اوقاتمان تلخ شد. غصه دار كنار ديوار ورزشگان ايستاديم. صداي شور و شادي مردم را از پشت ديوار مي شنيديم و نمي دانستيم كه چه كار كنيم.

فكري كردم و به بابام گفتم: دوربين را بدهيد به من تا بروم روي دوش شما و عكسي از مسابقه بگيرم.

بابام دوربين را به من داد. بعد هم آمد كنار ديوار و دولا شد. من روي دوش بابام رفتم. در همان وقت كه من دهانه دوربين را روي لبه ديوار گذاشتم، مردم، همه با هم فرياد زدند: گل! گل!

من فقط توانستم دگمه عكسبرداري دوربين را فشار بدهم و يك عكس بگيرم. دوربين عكاسي بابام، مثل هميشه، فقط آن يك فيلم را داشت.

غصه دار به خانه برگشتيم. فوري فيلم را توي تاريكخانه برديم و عكس را چاپ كرديم. تا من و بابام چشممان به عكس افتاد، از خوشحالي پريديم هوا و فرياد زديم: گل! گل!

اگر نتوانسته بوديم توي ورزشگان برويم، در عكس گل شدن توپ را مي ديديم. خوشحال بوديم كه ما هم، مثل تماشاچيان ديگر، عاقبت پريديم هوا و فرياد زديم: گل! گل! فقط شاديمان دير رس بود.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)