مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهاي من و بابام قسمت بيست و چهارم(مسابقه پرتاب وزنه)

1390/4/18 11:09
نویسنده : مامان مانی
329 بازدید
اشتراک گذاری

من و بابام به ورزشگاه بزرگ شهر رفته بوديم . قرار بود كه بابام با قهرمان پرتاب وزنه مسابقه بدهد.

بابام مشغول پرتاب وزنه شد. من هم مشغول توپ باز شدم. بعد هم فكري كردم. رفتم، از كاركنان ورزشگاه يك قوطي رنگ و يك قلم مو گرفتم. توپم را، به زنگ وزنه مسابقه، رنگ كردم.

قهرمان پرتاب وزنه آمد. بابام و او به هم سلام كردند. با هم دست دادند. من هم رفت جلو. به قهرمان سلام كردم. گفتم: من هم حاضرم كه با شما مسابقه بدهم.

وزنة انها خيلي سنگين بود. هر بار كه آن را پرتاب مي كردند، زياد دور نمي رفت. وزنه شان همه نزديكي ها به خاك مي نشست. آن وقت، چوب يك پرچم كوچك را در جايي كه وزنه به به خاك نشسته بود فرو مي كردند. با اين كار نشانه اي مي گذاشتند تا معلوم شود كه وزنه كدام يك از آنها دورتر پرتاب شده است.

وقتي كه نوبت من رسيد، به جاي وزنه مسابقه، توپم را پرتاب كردم. توپ من، كه خيلي سبك بود، از وزنه آنها خيلي دورتر رفت.

اي كاش توپ من به خاك مي نشست و بلند نمي شد و دورتر نمي رفت! براي همين هم بود كه چون عاقبت كار را مي دانستم، چاره اي جز فرار كردن از ميدان مسابقه نداشتم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)