داستانهاي من و بابام قسمت بيست و پنجم(مرد حقه باز)
من و بابام داشتيم توي خيابان گردش مي كرديم. مردي را ديدم كه داشت يك گاري پر از اسباب را به زحمت از يك سربالايي بالا مي برد. خيلي خسته شده بود. نفس نفس مي زد و عرق مي ريخت.
دلمان برايش سوخت. به او كمك كرديم تا بيشتر از آن خسته نشود.
چيزي نگذشت كه ديديم گاري خيلي سنگينتر شده است. باز هم گاري را هول داديم و بالا برديم. ما هم ديگر خيلي خسته شده بوديم.
بابام جلوتر رفت تا گاري را از كنار آن هول بدهد. آن وقت بود كه چشمش به آن مرد حقه باز افتاد و خيلي ناراحت شد. ما داشتيم زحمت مي كشيديم و به او كمك مي كرديم. ولي آن مرد حقه باز خيلي راحت جلو گاري نشسته بود. سيگار مي كشيد و گاري سواري مي كرد.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی