مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهای من و بابام قسمتبیست و هشتم( سبیل بابام)

1390/4/19 19:20
نویسنده : مامان مانی
312 بازدید
اشتراک گذاری

بابام مرا به خيابان برده بود تا گردش كنيم. خيلي راه رفتيم. خسته و تشنه به يك قنادي رفتيم تا كمي استراحت بكنيم و نوشابه اي بخوريم.

من، تا نوشابه را خوردم، رفتم و روي زانوي بابام نشستم. بابام هم روزنامه اش را باز كرد و مشغول خواند روزنامه شد. من هم، روي زانوي بابام، مشغول خواندن روزنامه شدم.

قنادي شلوغ بود. آقايي آمد و، با اجازه بابام، روي صندلي خالي كنار ميز ما نشست. نمي دانست كه آن صندلي جاي من است. او بابام را مي ديد، ولي مرا، كه پشت روزنامه بودم، نمي ديد.

آن آقا ناگهان چشمش به سبيل بابام افتاد كه بلندتر و پرپشت تر شده است. خيلي تعجب كرد. كمي بعد، ديد كه سبيل بابام كوتاه شده است. باز هم تعجب كرد. چيزي نگذشت كه باز هم ديد كه سبيل بابام بلندتر و پرپشت تر شده است. اين بار، از تعجب، فريادي كشيد و سيگارش از دهانش افتاد.

بابام، تا صداي او را شنيد، روزنامه را كنار زد تا ببيند چه خبر است. آن آقا، تا مرا ديد، فريادي زد و به زمين افتاد.

دلم برايش سوخت. او موي سر مرا، كه سرم را بالا و پايي مي بردم تا روزنامه را بخوانم، به جاي سبيل بابام گرفته بود.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)