مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهای من و بابام قسمت بیست و هفتم(شباهت ناراحت کننده)

1390/4/19 19:20
نویسنده : مامان مانی
373 بازدید
اشتراک گذاری

در ميان همسايه هاي ما دو تا خانم فضول بودند. مي آمدند كنار پنجره هاي اتاق ما مي ايستادند. مدتها بلند بلند حرفي مي زدندن و از همسايه ها غيبت مي كردند. گاهي هم از پنجره توي اتاق ما سرك مي كشيدند.

آن روز هم آن دو تا خانم همسايه كنار پنچره اتاق ما ايستاده بودند. بابام هم داشت از پنجره آنها را نگاه مي كرد تا شايد خجالت بكشند و بروند. ولي آنها، همان طور، ايستاده بودند و از جايشان تكان نمي خوردند.

دلم مي خواست سربه سرشان بگذارم. فكر كردم و با پشم و چسب براي سگمان سبيل و ابرويي، مثل سبيل و ابروي بابام، درست كردم و به صورتش چسباندم. سگمان را بردم كنار پنجره اي كه بابام داشت از آنجا به آن خانمها نگاه مي كرد.

آن دو تا خانم، تا چشمشان به سگ ما افتاد، خنده شان گرفت. بلند بلند مي خنديد. بابام و سگمان را نشان دادند و مي گفتند: اين دو تا چقدر به هم شبيه هستند!

اوقاتم تلخ شد. سگمان را صدا زدم برايش سبيلي، مثل سبيل شوهر آن خانمي كه چاق و چله بود، درست كردم. آخر، او بيشتر فضولي مي كرد و به بابام مي خنديد.

سگمان را باز هم بردم و توي همان پنجره نشاندم. اين بار كه آن خانمها چشمشان به سگ ما افتاد، خيلي اوقاتشان تلخ شد. فهميدند كه ديگر آنجا جاي آنها نيست.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

نی نی توپولی
21 تیر 90 17:28
حقشون بود...