مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهای من و بابام قسمت سی ام(بازنبورمهربان باش)

1390/4/19 19:20
نویسنده : مامان مانی
303 بازدید
اشتراک گذاری

من و بابام داشتيم ناهار مي خورديم. يك زنبور آمد و روي غذاي من نشست. خواستم با دستمال زنبور را بزنم، بابام نگذاشت و گفت: با زنبور مهربان باش!

بابام ظرف غذاي مرا برداشت به طرف پنجره رفت و گفت: حالا مي بيني كه من چطور با مهرباني اين زنبور را از اتاق بيرون مي كنم!

بابام پنجره را باز كرد و ظرف غذا را با دست برد بيرون پنجره و به زنبور گفت: زنبور جان، برو توي حياط گردش كن!

زنبور، به جاي اينكه برود و توي حياط گردش كند، برگشت و به سر بابام نيش زد. بعد هم آمد و اين بار روي غذاي بابام نشست. به بابام گفتم: اجازه مي دهيد كه زنبور جان را با مهرباني ببرم بيرون پنجره تا برود و توي حياط گردش كند؟

بابام گفت: نه، حالا مي دانم با اين زنبور زبان نفهم، كه مهرباني سرش نمي شود، چه كنم!

بابام حوله را برداشت تا بكوبد توي سر زنبور. آن وقت بود كه فهميدم با هر نامهرباني نمي شود مهربان باشيم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)