داستانهای من و بابام قسمت چهل و نهم (عینکی برای خواندن)
من و بابام داشتيم در بيرون شهر گردش مي كرديم. يك عينك پيدا كردم. نمي توانستيم صاحب آن را پيدا كنيم. عينك را به بابام دادم.
وقتي كه به خانه برگشتيم. بابام عينك را به چشمش زد و به من گفت كه روزنامه را جلو چشمش نگه دارم. گاهي من روزنامه را عقب و جلو مي بردم، گاهي هم بابام عينك را عقب و جلو مي برد تا بتواند آن را بخواند.
بابام گفت: با اين عينك بهتر مي توانم بخوانم، ولي حيف كه آن را بايد خيلي از چشمم دور نگه دارم!
فكري كردم و دويدم و رفتم از فروشگاه اسباب بازي يك دماغ مصنوعي خريدم. بابام، از آن روز، هر وقت كه مي خواست روزنامه بخواند، دماغ مصنوعي را روي بيني خودش مي گذاشت. دسته هاي عينك را هم با نخ به پشت سرش مي بست و روزنامه مي خواند.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی