مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهای من و بابام قسمت پنجاهم(اولین روز تعطیل)

1390/4/27 0:32
نویسنده : مامان مانی
712 بازدید
اشتراک گذاری

تابستان بود. مدرسه ها تعطيل شدند. بابام قول داده بود كه تا مدرسه تعطيل شد، با هم به ده برويم. قرار گذاشتيم كه روز بعد از تعطيل، صبح خيلي زود، حركت كنيم.

تابستان بود. مدرسه ها تعطيل شدند. بابام قول داده بود كه تا مدرسه تعطيل شد، با هم به ده برويم. قرار گذاشتيم كه روز بعد از تعطيل، صبح خيلي زود، حركت كنيم.
صبح شده بود، ولي من هنوز خواب بودم. بابام دلش نيامده بود كه مرا بيدار كند. همسايه مان را صدا زده بود. دو نفري كمك كرده بودند و مرا، همان طور كه خوابيده بودم، با تختخواب برداشته بودند و توي اتومبيل گذاشته بودند.
من خواب بودم و اتومبيل از خيابانهاي شهر مي گذشت. بابام دلش نمي آمد كه من بيدار شوم. از هر جا كيه مي گذشت، به مردم اشاره مي كرد كه سروصدا نكنند. پاسبانها هم به مردم اشاره مي كردند كه سروصدا نكنند تا من بيدار نشوم.
در تمام مدتي كه در راه بوديم من خواب بودم. ناگهان صداهايي شنيدم و از خواب پريدم. وقتي كه به دور و برم نگاه كردم، خيلي تعجب كردم. بابام را نديدم. خيال مي كردم كه همه اينها را خواب مي بينم. ناگهان بابام، كه خودش را پشت بوته اي قايم كرده بود، بيرون آمد. آن وقت بود كه همه چيز را فهيمدم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مانی
27 تیر 90 10:09
سلام اسم منم مانی، میخوام وبتو جز دوستام بذارم خوشحال میشم توهم باهام دوست شی و به وبم سربزنی
oخوشحالم از آشناييتون منم لينكتون كردم

علي
31 تیر 90 4:21
عمو جون بازم ممنون
خواهش میکنم پسر گلم