مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهای من و بابام قسمت پنجاه و چهارم (بابای پهلوان)

1390/4/30 0:34
نویسنده : مامان مانی
625 بازدید
اشتراک گذاری

نيمه زمستان بود. بابام داشت توي حياط خانه مان يك درخت مي كاشت. من هم، در طرف ديگر حياط، داشتم بازي مي كردم. همسايه مان هم، كه مرد چاق و گنده و خيلي بداخلاقي بود، داشت توي حياط خانه شان قدم مي زد.

نيمه زمستان بود. بابام داشت توي حياط خانه مان يك درخت مي كاشت. من هم، در طرف ديگر حياط، داشتم بازي مي كردم. همسايه مان هم، كه مرد چاق و گنده و خيلي بداخلاقي بود، داشت توي حياط خانه شان قدم مي زد.

بابام درخت را كاشت. كارش را تمام كرد و داشت توي خانه مي رفت. در همان وقت، همسايه بداخلاقمان از سر و صدا و بازي كردن من خيلي ناراحت شد. اول مرا دعوا كرد. بعد هم آمد تا مرا بزند. من فرار كردم. او سردر عقب من گذاشت.

بابام صداي مرا شنيد. آمد تا مرا از دست آن مرد نجات بدهد. دويدم و خودم را به بابام رساندم. رفتم و از ترس پشت بابام قايم شدم.

آن مرد با بابام دعوايش شد. خواست بابام را با مشت بزند. بابام ديگر طاقت نياورد. با يك دست همان درختي را كه تازه كاشته بود از توي خاك بيرون كشيد تا به سر آن مرد بكوبد.

همسايه چاق و گنده و بداخلاقمان خيال مي كرد كه زورش به بابام مي رسد! ولي تا ديد كه بابام، مثل يك پهلوان، درخت را با يك دست از ريشه بيرون آورد، از ترس پا گذاشت به فرار.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)