داستانهای من و بابام قسمت پنجاه و یکم (شلوار پاره)
داشتم توي اتاق مشق مي نوشتم. كارم كه تمام شد، كيف و دفترم را جمع كردم. ولي يادم رفت كه دوات را هم بردارم. دوات برگشت و مركب آن روي فرش ريخت.
بابام آمد تا مرا، براي كار بدي كه كرده بودم، تنبيه كند. فرار كردم. من دويدم و بابام دويد. عاقبت، بابام مرا گرفت. ولي تا خواست كتكم بزند، ديد پشت شلوارم پاره است. گفت: همين جا باش تا بروم نخ و سوزن بياورم و شلوارت را بدوزم.
من همان جا ايستادم. بابام رفت و سوزن و نخ آورد. اول شلوارم را دوخت. بعد هم با دقت زيادي نخ را با قيچي بريد. آن وقت، كارش كه تمام شد، مرا براي كار بدي كه كرده بودم تنبيه كرد.
بابام هميشه مي گويد: هر كاري به جاي خودش!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی