داستانهای من و بابام قسمت پنجاه و نهم(روزی که بابام تنبیه شد)
معلم چند تا مسئله حساب گفته بود تا در خانه حل كنيم و روز بعد به كلاس ببريم. مسئله ها سخت بود. هر چه فكر مي كردم نمي توانستم آنها را حل كنم.
بابام دلش برايم سوخت. آمد و آنها را برايم حل كرد.
روز بعد، دفتر حسابم را به معلم دادم. معلم نگاهي به مسئله ها كرد و گفت: غلط است!
گفتم: آنها را بابام حل كرده است.
معلم چيزي نگفت، ولي دفتر حسابم را پيش خودش نگه داشت. مدرسه كه تعطيل شد، دستم را گرفت و به خانه مان آمد. بابام در را به رويمان باز كرد.
معلم، تا چشمش به بابام افتاد، داد و فريادش بلند شد كه چرا مسئله ها را غلط حل كرده است! بعد هم بابام را تنبيه كرد تا ديگر مسئله ها را غلط حل نكند.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی