مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهای من و بابام قسمت شصتم (بازی اسب دوانی)

1390/4/31 14:34
نویسنده : مامان مانی
516 بازدید
اشتراک گذاری

يك روز بابام مرا صدا زد و گفت: بيا تا بازي اسبدواني يادت بدهم. با اين بازي مي توانيم ساعتها سرگرم بشويم.
مي دانستم كه بابام اين بازي را خيلي دوست دارد و خوب بلد است. قبول كردم و با بابام رفتيم و صفحة بازي اسبدواني و مهره هاي آن را آورديم. وسايل اين بازي را بابام از زمان كودكي خودش به يادگار نگه داشته بود.

يك روز بابام مرا صدا زد و گفت: بيا تا بازي اسبدواني يادت بدهم. با اين بازي مي توانيم ساعتها سرگرم بشويم.
مي دانستم كه بابام اين بازي را خيلي دوست دارد و خوب بلد است. قبول كردم و با بابام رفتيم و صفحة بازي اسبدواني و مهره هاي آن را آورديم. وسايل اين بازي را بابام از زمان كودكي خودش به يادگار نگه داشته بود.
صفحه بازي به شكل مربعهاي سياه و سفيد بود، و مهره ها به شكل اسبهاي سياه و اسبهاي سفيد. بابام صفحه بازي را روي ميز گذاشت و مهره ها را در خانه ها چيد. يك ساعتي زحمت كشيد تا بازي اسبدواني رابه من ياد داد. من خوشحال شده بودم كه يك بازي تازه ياد گرفته بودم. بابام هم خوشحال شده بود كه هم يادي از كودكش مي كند و هم يك همبازي پيدا كرده است.
چند بار بازي كرديم، ولي همه اش بابام برنده مي شد. بابام، تا بازي را مي برد، خيلي خوشحال مي شد.
خوب دقت كردم و فهميدم كه بابام چه كار مي كند كه هر بار بازي را مي برد. از آن به بعد، ديگر همه اش من بردنده بازي بودم. ولي خودتان مي دانيد كه بعضي از پسرها وقتي كه بازي را از بعضي از پدرها مي برند، پشتشان كبود مي شود!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)