مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهای من و بابام قسمت شصت و نهم ( شیپورزنهای ناشی)

1390/5/8 1:23
نویسنده : مامان مانی
509 بازدید
اشتراک گذاری

خيلي دلم مي خواست شيپورزدن ياد بگيرم. يك روز بابام مرا به مغازه اي برد كه شيپور مي فروختند. فروشنده يك شيپور بزرگ به من نشان داد. بابام گفت: اين

آن وقت، بابام آن شيپور را براي خودش خريد. يك شيپور كوچولو هم براي من خريد.

خيلي دلم مي خواست شيپورزدن ياد بگيرم. يك روز بابام مرا به مغازه اي برد كه شيپور مي فروختند. فروشنده يك شيپور بزرگ به من نشان داد. بابام گفت: اين

آن وقت، بابام آن شيپور را براي خودش خريد. يك شيپور كوچولو هم براي من خريد.

شيپورها را برداشتيم و به خانه آمديم. شروع كرديم به شيپور زدن. هر دو ناشي بوديم. وقتي كه من شيپور مي زدم، بابام گوشهايش را مي گرفت. وقتي هم كه بابام شيپور مي زد، من گوشهايم را مي گرفتم. بعد هم هر دو با هم شيپور زديم. ولي آن قدر بد شيپور زديم كه هيچ كدام از شيپور زدن خوشمان نيامد.

عاقبت، شيپورها را گذاشتيم كنار و تصميم گرفتيم كه ديگر شيپور نزنيم.

من و بابام نمي دانستيم با آن شيپورها چه كار كنيم. كمي فكر كرديم و راهي براي استفاده از شيپورها پيدا كرديم. بابام توي شيپورش توتون ريخت و از آن به جاي پيپ استفاده كرد. من هم توي شيپورم آب صابون ريختم و خوشحال شدم كه اسباب بازي خوبي پيدا كرده ام. توي شيپور فوت مي كردم و اتاق پر از حباب صابون مي شد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)