مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهای من و بابام قسمت هفتادم (راه رفتن در خواب)

1390/5/8 1:25
نویسنده : مامان مانی
1,278 بازدید
اشتراک گذاری

شب بود، بابام گفته بود كه بروم و بخوابم. رفتم توي رختخوابم، ولي دلم مربا مي خواست و خوابم نمي برد. فكري كردم و رفتم يك تكه مقوا آوردم. روي آن چيزي نوشتم. مقوا را به گردنم انداختم.اون وقت، مثل آنها كه در خواب راه مي روند،‌ آهسته به طرف شيشه هاي مربا به راه افتادم.
بابام داشت كتاب مي خواند. تا صداي پاي مرا شنيد، رويش را برگرداند و مرا ديد. وقتي كه به طرف من آمد، خودم را به يكي از شيشه هاي مربا رسانده بودم. بابام آنچه راروي مقوا نوشته بودم خواند و همان جا ايستاد و چيزي نگفت.
شيشه مربا را برداشتم. مثل آنها كه در خواب راه مي روند، آهسته از اتاق بيرون رفتم. بعد هم، مثل آنها كه در بيداري مربا مي خورند، همه مرباها را توي رختخوابم خوردم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)