دل های با صفا
شب هنگام كه ستاره هاي آسمان دوستي، سوسو ميزنند، صداي پاي عابري را ميشنوم كه در سبدش مهرباني ميفروشد. به شهرها و ديارهاي بيشماري سفر كرده، اما مهربانيهايش در سبد جا ماندهاند. او مدام داد ميزد: مهرباني! مهرباني! مهرباني!
به سراغش ميروم تا مهربانيهايش را بخرم، اما مهرباني را به من نميفروشد، بلكه ميبخشد و من در مهربانياش غرق ميشوم و فكر ميكنم كه هنوز ميتوان به دلهاي باصفا، چشم اميد داشت!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی