مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهای من و بابام قسمت هفتاد و پنجم(نان شیرینی)

1390/5/10 1:01
نویسنده : مامان مانی
366 بازدید
اشتراک گذاری

من هرجا در خانه مان شيريني پيدا مي كردم مي خوردم. اما هميشه به بابام مي گفتم: شيرينها را من نخورده ام!

يك روز،  كه من هنوز از مدرسه برنگشته بودم، بابام كاري كرد كه تا من بفهمم كه ديگر نبايد دروغ بگويم.

وقتي كه از مدرسه برگشتم، ديدم از بابام خبري نيست. ولي روز ميز وسط اتاق چشمم به يك جعبه بزرگ شيريني افتاد. كنار آن هم يك كاغذ ديدم كه بابام رويش نوشته بود: ناخنك نزن!

از خوشحالي پريدم روي ميز. در جعبه را باز كردم، به جاي شيريني چشمم به بابام افتاد. هم دلم سوخت و هم خيلي خجالت كشيدم. به بابام قول دادم كه ديگر دروغ نگويم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)