مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهاي من و بابام قسمت هشتاد و سوم( بهترين فرصت)

1390/5/16 11:57
نویسنده : مامان مانی
1,442 بازدید
اشتراک گذاری

خانه ما آتش گرفته بود. من و بابام داشتیم اسباب ها را توی حیاط می بردیم تا نسوزند.
بابام اسباب های مرا می برد. من هم چیزهایی را که او دوست داشت توی حیاط می بردم.
کیف مدرسه من از دست بابام افتاد و درش باز شد. چشمم به دفترهای دیکته و حسابم افتاد. یادم آمد که دو تا صفر بزرگ گرفته بود که هنوز بابام آنها را ندیده بود.!
بابام دوید و رفت تا اسباب های دیگر با توی حیاط بیاورد. من هم دفترهای دیکته و حسابم را برداشتم و دویدم و آنها را از پنجره توی اتاق انداختم.
این بهترین فرصت برای سوزاندن دفترهایی بود که دو تا صفر بزرگ توی آنها بود.!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)