مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهاي من و بابام قسمت هشتاد و دوم(امضا با چشم بسته)

1390/5/16 11:56
نویسنده : مامان مانی
723 بازدید
اشتراک گذاری

معلم سه تا جمع به ما داده بود . جواب هر سه جمع من غلط بود. معلم دفتر حسابم را نشانم داد، دعوایم کرد و گفت: این صفحه را باید ببری تا پدرت آن را ببیند و زیر آن را امضاء کند.
وقتی که از مدرسه به خانه بر می گشتم، همه اش فکر می کردم که چطور دفتر حسابم را به بابام نشان بدهم! می دانستم که از دیدن آن اوقاتش خیلی تلخ خواهد شد.

معلم سه تا جمع به ما داده بود . جواب هر سه جمع من غلط بود. معلم دفتر حسابم را نشانم داد، دعوایم کرد و گفت: این صفحه را باید ببری تا پدرت آن را ببیند و زیر آن را امضاء کند.
وقتی که از مدرسه به خانه بر می گشتم، همه اش فکر می کردم که چطور دفتر حسابم را به بابام نشان بدهم! می دانستم که از دیدن آن اوقاتش خیلی تلخ خواهد شد.
عاقبت فکری کردم و راهی پیدا کردم. می دانم که هیچ پدر یا پسری از این فکر و از این راه خوشش نمی آید. این را هم می دانم که هر پسر یا دختری، اگر این کار را بکند، پشتش، مثل پشت من در آن روز، کبود خواهد شد!
تا به خانه رسیدم، پیش بابام رفتم و گفتم: بابا جان، من یک کار تازه بلدم که شما بلد نیستید! آن وقت، رفتم و یک صفحه کاغذ و یک قلم و یک دوات آوردم. چشمهایم را با دستمال بستم و روی آن کاغذ، با چشم بسته، شروع کردم به امضا کردن.
بابام، که داشت مرا تماشا می کرد، از این کار خوشش آمد و گفت: این که کاری ندارد! بابام هم یک صفحه کاغذ برداشت. چشمهایش را با دستمال بست و روی کاغذ ، با چشم بسته، شروع کرد به امضا کردن.
همان طور که بابام مشغول امضا کردن بود، من آهسته دفتر حسابم را از کیفم بیرون آوردم و جلو بابام گذاشتم. بابام هم، چشم بسته، دفترم را امضا کرد.
بابام چشمهایش را باز کرد. از امضاهایی که با چشم بسته کرده بود خیلی خوشش آمد. من هم از کاری که کرده بود خیلی خوشم آمده بود. ولی برایتان گفتم که پس از این خوشحالی بود که پشتم کبود شد.!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)