مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهای من و بابام قسمت هشتاد و هفتم( بابای کوچولو)

1390/5/18 1:49
نویسنده : مامان مانی
593 بازدید
اشتراک گذاری

بابا مرا به پارک کودکان برد. آنجا اسباب بازی فراوان بود. تاپ و سرسره و الا گلنگ هم بود. خیلی بازی کردم. دلم می خواست سوار الاگلنگ بشوم، ولی بچه ای نبود که در طرف دیگر الا گلنگ بنشیند.
بابام دلش برایم سوخت. گفت: بیا عیبی نداررد. با هم سوار می شویم.
خوشحال شدم.
من یک طرف الا گلنگ نشستم و بابام طرف دیگر آن نشست.
داشتیم الا گلنگ می کردیم. بالا و پایین می رفتیم و لذت می بردیم که ناگهان نگهبان پارک آمد. همان نزدیکی ها ایستاد و به ما خیره شد.
بابام فوری کلاهش را از سرش برداشت و جلو سبیلش گرفت.
نگهبان پارک جلوتر آمد و به بابام گفت: مگر نمی بینید که روی الا گلنگ نوشته شده است «فقط مخصوص کودکان!»
بابام از خجالت خودش را مثل بچه ها کوچولو کرد.
کلاهش را هم همانطور جلو سبیلش گرفته بود. دلم برایش سوخت. دستش را گرفتم و گفتم: بابا کوچولو اینجا پارک کودکان است بیایید برویم!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)