مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهای من و بابام قسمت هشتاد و هشتم( بردباری هم اندازه ای دارد)

1390/5/18 1:51
نویسنده : مامان مانی
826 بازدید
اشتراک گذاری

من و بابام رفته بوديم به پارك شهر. روي يكي از نيمكتهاي پارك نشسته بوديم. من داشتم با بادكنكم بازي مي كردم. بابام هم داشت روزنامه مي خواند.

يك مرد بداخلاق و مزاحم آمد و كنار ما نشست. من و بابام از حرفها و كارهاي بد او خيلي ناراحت شده بوديم.

آن مرد سيگار كشيد و دود سيگارش را توي صورت بابام فوت كرد. بابام حرفي نزد. كلاه بابام را برداشت و به سر طاس بابام خنديد. بابام باز هم حرفي نزد. بعد هم، با آن انگشت مثل چوبش، كلاه بابام را سوراخ كرد. بابام غصه اش شد. ولي باز هم حرفي نزد. آتش سيگارش را به بادكنك من زد و بادكنك مرا تركاند. من خيلي غصه خوردم و گريه ام گرفت.

بابام دلش براي من خيلي سوخت. آن وقت بود كه ديد بردباري هم اندازه اي دارد! مشتي به چانة آن مرد بداخلاق و مزاحم زد. مرد از روي نيمكت افتاد پايين. بعد هم، همان طور كه سرش گيج مي رفت، گذاشت و رفت. ما هم از دست او راحت شديم.

در اين بردباري و جنگ، بابام يك كلاه از دست داد و من يك بادكنك.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)