قصه فرشته های خیس
هی این طرف و آن طرف میشدم. خوابم نمیآمد. سرم را میبردم زیر متکّا. میرفتم زیر پتو. این طرف، آن طرف. متکّا را میگذاشتم روی سرم. متکّا چه قدر خنک بود! مزه میداد. نرم هم بود.
مامان گفت: «ستاره ها را بشمار تا خوابت بگیرد.» من شمردم: یک، دو، سه، چهار، پنج. عوضی شمردم: یک ... دو... نمیدانم چه شد که یکهویی یادم رفت از کدام طرف شمرده بودم. دوباره شمردم. گفتم: «مامان این همه ستاره چطوری توی آسمان جا شدهاند؟ چرا نمیشود آنها را شمرد؟»
گفت: «آسمان خیلی بزرگ است.»
گفتم: «چقدر بزرگ؟»
گفت: «بزرگتر از همهی خانهها، کوچهها، جنگلها و دشتها.»
گفتم: «خیلی زیاد هستند. نمیشود آنها را شمرد. اگر پشت سر هم بودند خیلی خوب میشد شمرد؛ ولی الان این طرف و آن طرف هستند. ای کاش میشد یکی از آنها را داشته باشم و از آنها بپرسم که چطوری میشود شما را شمرد! من ستارهها را خیلی دوست دارم.»
مامان گفت: «هر کسی توی آسمان یک ستاره دارد.»
گفتم: «یعنی من هم ستاره دارم؟»
گفت: «بله، تو هم یک ستاره داری. بابا هم یک ستاره دارد.»
گفتم: «از اینها کم نمیشود؟ مریض نمیشوند؟ کم نور نمی شوند؟ هان... هان... مامان، وای نمیشود شمرد!»
مامان گفت: «چرا، هم مریض میشوند، هم کم نور و هم کم میشوند؛ مثل آدمها؛ مثل وقتی که چشمهایشان را برای همیشه می بندند؛ مثل وقتی که توی آسمان چرخ میزنند؛ مثل وقتی که به ابرها میرسند و از ابرها هم بالاتر میروند.»
گفتم: «وای! چه خوب؛ ابرسواری چه مزهای میدهد! به به!»
شب، صدای چیک چیک میآمد. مادرم داشت برایم قصه می گفت.
گفتم: «مامان چرا باران می بارد؟»
گفت: «آسمان دلش گرفته است.»
گفتم: «میدانم چرا دلش گرفته است؛ حتماً یکی از ستاره هایش افتاده است.»
مامان گفت: «خوب بگو ببینم کدام ستاره؟»
گفتم: «ستاره ی دوست بابا!»
مامان به آسمان نگاه کرد و گفت: «بله پسرم، بابا و آن دوستش با هم توی جبهه بودند.»
گفتم: «مامان! حالا که ستاره هاش افتاد زمین، آسمان چه کار باید بکند؟»
مامان گفت: «خدا به فرشته ها می گوید پرواز کنند. بروند زمین. دوست بابا را با خودشان به آسمان بیاورند.»
گفتم: «وای! دوست بابا خیس خیس میشود که تا به آن طرف ابرها برسد!»
مادرم گفت: «عیبی ندارد. فرشته ها پرهایشان را روی سرش میکشند.»
گفتم: «دوست بابا میرود وسط آن همه ستاره، ستاره ها هم زیر پرهای خیس فرشته ها برق برق میزنند.»