مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

قصه فرشته ‏های خیس

1390/4/10 14:52
نویسنده : مامان مانی
371 بازدید
اشتراک گذاری

 

هی این طرف و آن طرف می‏شدم. خوابم نمی‏آمد. سرم را می‏بردم زیر متکّا. می‏رفتم زیر پتو. این طرف، آن طرف. متکّا را می‏گذاشتم روی سرم. متکّا چه‏ قدر خنک بود! مزه می‏داد. نرم هم بود.

مامان گفت: «ستاره‏ ها را بشمار تا خوابت بگیرد.» من شمردم: یک، دو، سه، چهار، پنج. عوضی شمردم: یک ... دو... نمی‏دانم چه شد که یک‏هویی یادم رفت از کدام طرف شمرده بودم. دوباره شمردم. گفتم: «مامان این همه ستاره چطوری توی آسمان جا شده‏اند؟ چرا نمی‏شود آنها را شمرد؟»

گفت: «آسمان خیلی بزرگ است.»

گفتم: «چقدر بزرگ؟»

گفت: «بزرگ‏تر از همه‏ی خانه‏ها، کوچه‏ها، جنگل‏ها و دشت‏ها.»

گفتم: «خیلی زیاد هستند. نمی‏شود آنها را شمرد. اگر پشت سر هم بودند خیلی خوب می‏شد شمرد؛ ولی الان این طرف و آن طرف هستند. ای کاش می‏شد یکی از آنها را داشته باشم و از آنها بپرسم که چطوری می‏شود شما را شمرد! من ستاره‏ها را خیلی دوست دارم.»

مامان گفت: «هر کسی توی آسمان یک ستاره دارد.»

گفتم: «یعنی من هم ستاره دارم؟»

گفت: «بله، تو هم یک ستاره داری. بابا هم یک ستاره دارد.»

گفتم: «از اینها کم نمی‏شود؟ مریض نمی‏شوند؟ کم‏ نور نمی‏ شوند؟ هان... هان... مامان، وای نمی‏شود شمرد!»

مامان گفت: «چرا، هم مریض می‏شوند، هم کم‏ نور و هم کم می‏شوند؛ مثل آدم‏ها؛ مثل وقتی که چشم‏های‏شان را برای همیشه می‏ بندند؛ مثل وقتی که توی آسمان چرخ می‏زنند؛ مثل وقتی که به ابرها می‏رسند و از ابرها هم بالاتر می‏روند.»

گفتم: «وای! چه خوب؛ ابرسواری چه مزه‏ای می‏دهد! به‏ به!»

شب، صدای چیک چیک می‏آمد. مادرم داشت برایم قصه می‏ گفت.

گفتم: «مامان چرا باران می‏ بارد؟»

گفت: «آسمان دلش گرفته است.»

گفتم: «می‏دانم چرا دلش گرفته است؛ حتماً یکی از ستاره‏ هایش افتاده است.»

مامان گفت: «خوب بگو ببینم کدام ستاره؟»

گفتم: «ستاره‏ ی دوست بابا!»

مامان به آسمان نگاه کرد و گفت: «بله پسرم، بابا و آن دوستش با هم توی جبهه بودند.»

گفتم: «مامان! حالا که ستاره‏ هاش افتاد زمین، آسمان چه کار باید بکند؟»

مامان گفت: «خدا به فرشته‏ ها می‏ گوید پرواز کنند. بروند زمین. دوست بابا را با خودشان به آسمان بیاورند.»

گفتم: «وای! دوست بابا خیس خیس می‏شود که تا به آن طرف ابرها برسد!»

مادرم گفت: «عیبی ندارد. فرشته ‏ها پرهای‏شان را روی سرش می‏کشند.»

گفتم: «دوست بابا می‏رود وسط آن همه ستاره، ستاره‏ ها هم زیر پرهای خیس فرشته‏ ها برق برق می‏زنند.»

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

سعیا
2 تیر 90 10:47
مانی جان سلام. بهت تبریک می گم که بهترین بابا و مامان دنیا رو داری. لحظات خوب و خوشی را واستون آرزو دارم و امیدوارم در کنارشون بهترین ها و قشنگترین ها را سپری کنی. از خدا به خاطر وجود همچین مامان و بابایی خوب و مهربونی شاکر و سپاسگزار باش.حالا چون پسر خوب بابایی این گلها تقدیم به تو عزیزم




مرسي سعياي عزيز ممنون