داستانهاي من و بابام قسمت دوازدهم(ماهيگيري در زندان)
آن روز من و بابام قلابهاي ماهيگيري را برداشتيم و رفتيم بيرون شهر. كنار رودخانه اي نشستيم. قلابها را توي آب انداختيم و با خيال راحت مشغول گرفتن ماهي شديم.
ناگهان مردي، كه لباس نگهباني به تن داشت و عصايي هم در دستش بود، آمد و گفت: مگر نمي دانيد كه ماهي گرفتن از اين رودخانه غدغن است! زود بلند شويد و از اينجا برويد!
بابام گفت: اين رود و اين ماهيها را خدا براي همه مردم آفريده است. كسي حق ندارد كه ما را از اينجا بيرون كند!
آن مرد از حرفهاي بابام عصباني شد. من و بابام را برد و توي اتاقي زنداني كرد و گفت: تنبيه شما دو تا آدم قانون شكن اين است كه يك شب را در زندان بگذرانيد!
اتاق زندان ما كنار همان رودخانه بود. من و بابام از پنجره هاي اتاق چشممان به ماهيها افتاد كه داشتند در رود شنا مي كردند. قلابها را توي آب انداختيم و شب تا صبح ماهيگيري شديم. آن مرد هم تا صبح جلو در زندان ما قدم زد و از ما نگهباني كرد.
صبح شد. آم مرد آمد و در اتاق را باز كرد. نگاهي به كف اتاق انداخت و از تعجب زبانش بند آمد. آخر، كف اتاق پر از ماهي بود!
بابام به آن مرد گفت: اگر ما را زنداني نكرده بوديد، فقط دو ماهي مي گرفتيم و به خانه بر مي گشتيم.