مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهای من و بابام قسمت نوزدهم(آلبالوهای خوشمزه)

1390/4/17 0:55
نویسنده : مامان مانی
267 بازدید
اشتراک گذاری

بابام هميشه مي گفت: پسرجان، تا مي تواني كتاب بخوان. انسان از كتاب خواندن خيلي چيزها ياد مي گيرد.

يكي از روزهاي تابستان بود. پيش بابام رفتم و گفتم: بابا، يك كتاب به من بدهيد!

بابام خيلي خوشحال شد كه من مي خواهم كتاب بخوانم. از قفسه كتاب يكي از كتابهايي را كه تازه برايم خريده بود بيرون كشيد و به من داد.

نگاهي به كتاب كردم و گفتم: باباجان، اين را نمي خواهم. از آن كتابهاي بزرگ مي خواهم كه خودتان مي خوانيد.

بابام تعجب كرد، ولي باز هم خوشحال شد. يكي از كتابهايش را به من داد، ولي يك كتاب ديگر خواستم و باز هم يك كتاب ديگر.

آن سه كتاب خيلي بزرگ و سنگين را روي سرم گذاشتم و رفتم توي حياط.

بابام راه افتاد و آمد تا ببيند كه با آن كتابها چه كار مي خواهم بكنم. وقتي كه مرا ديد، از تعجب پيپش از دهانش افتاد. آخر، آلبالوهاي رسيده هم خيلي خوشمزه بودند!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)