مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهای من و بابا قسمت بیستم(پرنده مزاحم)

1390/4/17 0:56
نویسنده : مامان مانی
463 بازدید
اشتراک گذاری

بهار بود. من و بابام داشتيم توي باغچه خانه مان سبزي مي كاشتيم. باغچه را قسمت قسمت كرده بوديم. در هر قسمت آن يك جور سبزي مي كاشتيم. تازه كار كاشتن دانه هاي لوبيا را تمام كرده بوديم كه ديديم پرنده اي دارد لوبياها را، دانه دانه، از زير خاك بيرون مي آورد و مي خورد. من و بابام دويديم و پرنده را كيش كرديم و فراري داديم.

بابام دوباره با شن كش خاك باغچه را هموار كرد. هنوز كارش تمام نكرده بود كه باز هم همان پرنده آمد و روي شاخه درختي كه توي باغچه بود نشست.

بابام داشت لوبياها را، دانه دانه، مي كاشت. پرنده هم، از همان جا كه نشسته بود، داشت با دقت نگاه مي كرد تا ببيند كه بابام لوبياها را كجاها مي كارد.

فكري كردم و آهسته رفتم پشت سر آن پرنده مزاحم. ناگهان پريدم و پرنده را گرفتم. با دستمالم چشمهايش را بستم تا جاي لوبياها را ياد نگيرد. بابام هم تعجب كرد و هم خوشحال شد. من هم خوشحال بودم كه پرنده با چشم بسته نمي تواند لوبياها را پيدا كند و بخورد.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)