دیروز ساعت 8 تولد عمه مانی دعوت داشتیم آماده شدیم با بابایی و مانی راه افتادیم و باهمدیگه رفتیم خونه مامان بزرگ اخه این عمه مانی عمه کوچیکش میشه مجلس خودمونی بود همه دور هم نشسته بودیم و میگفتیم و میخندیدیم ولی هنوز از عمه مانی خبری نبود اخه کیکش آماده نشده بود و منتظرکیکش بود تا بگیردش و بیاد ما دیدیم مانی از جلوی در تکون نمیخوره هی درو باز میکنه و میبنده بهش گفتیم بیا بشین هوا سرده اینقدر بیرون نرو ولی حرف گوش نمیکرد تا اینکه صدای زنگ اومد مانی درو برای عمش بازکرد و منتظرش موند تا بیاد تو اتاق تا عمش درو بازکرد و اومد تو بدو کرد و رفت و به عمش گفت تولدت مبارک عمه جون بچم اینقدر جلوی در منتظر مونده بود تا اولین نف...