مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهای من و بابام قسمت پنچم(روي لوله راه نرويد! )

من و بابام رفته بوديم بيرو شهر گردش كنيم. چشممان به لوله اي خيلي دراز افتاد كه روي پايه هاي كوتاهي كشيده بودند و از زميني مي گذشت. من و بابام به فكر يك بازي تازه افتاديم. روي لوله طوري راه مي رفتيم كه تعادلمان به هم نخورد. گاهم هم روي لوله مي نشستيم. بازي خيلي خوبي بود. مي خنديديم و خوشحال بوديم. خيلي مواظب بوديم كه از روي لوله نيفتيم. ولي راه رفتن روي لوله خيلي سخت بود. گرم بازي بوديم كه ناگهان نگهبان خط لوله آمد. دعوايمان كرد و گفت: مگر نمي دانيد كه نبايد روي لوله راه برويد! با اين كار لوله را مي شكنيد. زود از اينجا برويد. من و بابام از كار بدي كه كرده بوديم خيلي خجالت كشيديم. اوقات تلخ و غصه دار راه افتاديم تا از آنجا ...
14 تير 1390

قصه های من و بابام قسمت سوم (بطري نوشابه )

من و بابام رفته بوديم در جنگلي كه نزديك شهرمان بود گردش كنيم. ناهارمان را هم برده بوديم. خوب كه گردش كرديم. ناهارمان را هم خورديم و داشتيم برمي گشتيم. ناگهان ديديم كه مردي دارد فرياد مي زندو به طرف ما مي آيد. ترسيديم و پا گذاشتيم به فرار. ما مي دويديم و آن مرد مي دويد. مرد داشت به ما مي رسيد كه در دستش يك بطري ديديم. بيشتر ترسيديم و تندتر دويديم. عاقبت، از خستگي هر دو زمين خورديم. مرد به ما رسيد و با مهرباني گفت: شما دو تا كه نفس مرا بريديد! بطري نوشابه تان را توي جنگل جا گذاشته بوديد. آن را برايتان آورده ام! تازه يادمان آمد كه يك بطري نوشابه هم برده بوديم تا با ناهارمان بخوريم. ...
14 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت دوم (چشمبندي و تردستي )

پاييز بود و هوا كمي سرد. بابام داشت لباس مي پوشيد تا با هم به گردش برويم. كلاهش را سرش گذاشته بود. دنبال دستكشهايش مي گشت. از من خواست تا همه جا را بگردم و دستكشهايش را پيدا كنم. دستكشهاي بابام پيدا نشد. راه افتاديم و رفتيم. توي خيابان هم بابام همه اش به فكر دستكشهايش بود. به يك كتابفروش دوره گرد رسيديم. بابام يك كتاب چشمبندي و تردستي خريد و به من گفت: با خواندن اين كتاب مي توانيم سرگرميهاي تازه اي ياد بگيريم. تا بابام كتاب را باز كرد، دستكشهايش وسط كتاب افتاد. بابام خيلي تعجب كرد و گفت: عجب كتاب خوبي است! مي بيني چطور با چشمبندي و تردستي دستكشهاي مرا پيدا كرد! بعد كه خوب فكر كرديم، بابام تازه يادش آمد كه در تمام اي...
14 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت چهارم(ناسپاس)

من و بابام رفته بوديم كنار رودبزرگي كه از نزديك شهر ما مي گذشت. داشتيم گردش مي كرديم كه ناگهان ديديم مردي داري توي رود دست و پا مي زند. بابام با لباس پريد توي آب و به هر زحمتي كه بود آن مرد را نجات داد. او را، كشان كشان، آورد بيرون. ولي آن مرد ناسپاس، نا پايش به زمين رسيد، شروع كرد به كتك زدن بابام. خوب كه بابام را كتك زد، گفت: مرد حسابي، اين چه كاري بود كه كردي! مرا از مسابقه عقب انداختي! بعد هم، آن مرد پريد توي آب و تند تند مشغول شنا كردن شد. من و بابام تازه فهميديم كه چند شناگر، در آن قسمت رودخانه، داشتند مسابقه مي دادند. ...
14 تير 1390

قصه های من و بابام قسمت اول( روزی که بابا تنبیه شد)

          معلم چند تا مساله حساب گفته بود تا در خانه حل کنیم و روز بعد به کلاس ببریم. مساله‌ها سخت بود. هرچه فکر کردم نمی‌توانستم آن‌ها را حل کنم. بابا دلش برایم سوخت. آمد و آن‌ها را برایم حل کرد.   گفتم: آن‌ها را بابام حل کرده است. معلم چیزی نگفت، ولی دفتر حسابم را پیش خودش نگه داشت. مدرسه که تعطیل شد، دستم را گرفت و به خانه مان آمد.   بابام در را به رویمان باز کرد. معلم، تا چشمش به بابام افتاد، داد و فریادش بلند شد که چرا مساله‌ها را غلط حل کرده است! بعد هم پدرم را تنبیه کرد که دیگر مساله‌ه...
14 تير 1390

کار کردن بابایی و من تو خونه

سلام بر همه نی نی ها میخوام قصه کار کردن خودمو وبابایی رو تو خونه براتون بگم . بابایی من زیاد اهل کار کردن تو خونه نیست و اینو  برای خودش افت میدونه همش میگه مرد باید جذبه داشته باشه نباید کم بیاره کار تو خونه واسه خانوماست( اینجا رو با صدای داش مشتی بخونید). این عکس بابایه ببینید پر از ادعا  روزی که بابایی تو خونه تعطیل بود مامانی اونو به کار کردن انداخت  بابایی اول تسلیم نشد  و خودشو به کوچه علی چپ زد  که کار نکنه خلاصه بعد کلی غر و لند کردن بابا به مامانی که من کار نمیکنم و سختمه و از این جور چیزا بالاخره بابایی تسلیم مامانی شد و با کلی غر غر و اخم و تخم سطل به دست و دستمال به دست و کلی مواد شوینده رفت...
13 تير 1390

روباه باهوش

      یکی بود یکی نبود. در جنگلی بزرگ و سرسبز شیری پیر زندگی می کرد. او آن قدر پیر شده بود که دیگر نمی توانست برای خودش شکاری پیدا کند.  آقا شیر  از گرسنگی بسیار ضعیف شد. پس با خودش فکر کرد و بالاخره راه حلی پیدا کرد. او تصمیم گرفت در غارش دراز بکشد و خودش  را به مریضی بزند و وقتی دیگران به ملاقاتش آمدند، آن ها را شکار کند. شیر پیر نقشه ی پلیدش را عملی کرد. در غارش دراز کشید و منتظر ماند. حیوانات زیادی به ملاقات شیر آمدند، اما شیر بدجنس همه ی آن ها را شکار کرد. یک روز، روباه به ملاقات آقای شیر آمد، اما از آن جایی که روباه طبیع...
10 تير 1390

داستان خر دانا

        يک روز يک مرد روستايي يک کوله بار روي خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود. خر پير و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پاي خر به سوراخي رفت و به زمين غلطيد. بعد از اينکه روستايي به زور خر را از زمين بلند کرد معلوم شد پاي خر شکسته و ديگر نمي تواند راه برود. روستايي کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بيابان ول کرد و رفت. خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر مي کرد که «يک عمر براي اين بي انصاف ها بار کشيدم و حالا که پير و دردمند شده ام مرا به گرگ بيابان مي سپارند و مي روند.» خر با حسرت به هر طرف نگاه مي کرد و يک و...
10 تير 1390

قصه فرشته ‏های خیس

  هی این طرف و آن طرف می‏شدم. خوابم نمی‏آمد. سرم را می‏بردم زیر متکّا. می‏رفتم زیر پتو. این طرف، آن طرف. متکّا را می‏گذاشتم روی سرم. متکّا چه‏ قدر خنک بود! مزه می‏داد. نرم هم بود. مامان گفت: «ستاره‏ ها را بشمار تا خوابت بگیرد.» من شمردم: یک، دو، سه، چهار، پنج. عوضی شمردم: یک ... دو... نمی‏دانم چه شد که یک‏هویی یادم رفت از کدام طرف شمرده بودم. دوباره شمردم. گفتم: «مامان این همه ستاره چطوری توی آسمان جا شده‏اند؟ چرا نمی‏شود آنها را شمرد؟» گفت: «آسمان خیلی بزرگ است.» گفتم: «چقدر بزرگ؟» گفت: «بزرگ‏تر از ه...
10 تير 1390