داستانهاي من و بابام قسمت سي و نهم(هديه)
روز تولد بابام بود. از پولهاي پس انداز خودم براي بابام هديه اي خريده بودم. هديه ام مجسمه مردي بود كه نيزه در دست داشت. مجسمه را از چييني ساخته بودند. روز تولد بابام بود. از پولهاي پس انداز خودم براي بابام هديه اي خريده بودم. هديه ام مجسمه مردي بود كه نيزه در دست داشت. مجسمه را از چييني ساخته بودند. همه اش مواظب بودم كه چه وقت بابام مي رود و توي اتاق مي نشيند تا هديه را ببرم و به او بدهم و بگويم: بابا، باباي خوبم، تولدت مبارك! تا ديدم بابام رفت و توي اتاق نشست، مجسمه را برداشتم و دوان دوان پيش بابام رفتم. ولي درست جلو پاي بابام به زمين افتادم و مجسمه تكه تكه شد. دلم خيلي سوخت و گريه ام گرفت. از آن مجسمه قشنگ فقط نيزه اش باقي م...