مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهاي من و بابام قسمت سي و نهم(هديه)

روز تولد بابام بود. از پولهاي پس انداز خودم براي بابام هديه اي خريده بودم. هديه ام مجسمه مردي بود كه نيزه در دست داشت. مجسمه را از چييني ساخته بودند. روز تولد بابام بود. از پولهاي پس انداز خودم براي بابام هديه اي خريده بودم. هديه ام مجسمه مردي بود كه نيزه در دست داشت. مجسمه را از چييني ساخته بودند. همه اش مواظب بودم كه چه وقت بابام مي رود و توي اتاق مي نشيند تا هديه را ببرم و به او بدهم و بگويم: بابا، باباي خوبم، تولدت مبارك! تا ديدم بابام رفت و توي اتاق نشست، مجسمه را برداشتم و دوان دوان پيش بابام رفتم. ولي درست جلو پاي بابام به زمين افتادم و مجسمه تكه تكه شد. دلم خيلي سوخت و گريه ام گرفت. از آن مجسمه قشنگ فقط نيزه اش باقي م...
23 تير 1390

داستانهاي من و بابام قسمت چهلم (بابا كوچولو)

بابام مرا به پارك برد. آنجا اسباب بازي فراواني بود. تاب و سرسره و الاكلنگ هم بود. خيلي بازي كردم. بابام مرا به پارك برد. آنجا اسباب بازي فراواني بود. تاب و سرسره و الاكلنگ هم بود. خيلي بازي كردم. دلم مي خواست سوار الاكلنگ بشوم، ولي بچه اي نبود كه در طرف ديگر الاكلنگ بنشيند. بابام دلش برايم سوخت. گفت: بيا، عيبي ندارد. با هم سوار مي شويم. خوشحال شدم. من يك طرف الاكلنگ نشستم و بابام طرف ديگر آن نشست. داشتيم الاكلنگ بازي مي كرديم. بالا و پايين مي رفتيم و لذت مي برديم كه ناگهان نگهبان پارك آمد. همان نزديكيها ايستاد و به ما خيره شد. بابام فوري كلاهش را از سرش برداشت و جلو سيبيلش گرفت. نگهبان پارك جلوتر آمد و به بابام گفت: مگر نمي ب...
23 تير 1390

داستانهاي من و بابام قسمت سي و هشتم(دستگير كنندگان دزد بانك)

من و بابام رفته بوديم به خيابان گردش كنيم. بابام از يك فروشگاه اسباب بازي برايم يك فرفره خريد. من و بابام رفته بوديم به خيابان گردش كنيم. بابام از يك فروشگاه اسباب بازي برايم يك فرفره خريد. توي پياده رو، جلو در بانك، داشتم فرفره بازي مي كردم. ناگهان مردي دوان دوان آمد. مرا انداخت زمين و با عجله رفت توي بانك. من داشتم از درد گريه مي كردم كه بابام خودش را به من رساند. به بابام گفتم: مردي كه مرا انداخت توي بانك است. من و بابام رفتيم توي بانك. بابام عصباني بود. مشتش را آماده كرده بود تا آن مرد را بزند. آن مرد را به بابام نشان دادم. دو تا هفت تير در دستش بود. بابام يك مشت محكم به چانه آن مرد زد. هفت تيرهاي آن مرد به اين طرف و ...
23 تير 1390

داستانهاي من و بابام قسمت سي و ششم(جنگ دريايي)

حوصله ام سر رفته بود. دلم نمي خواست تنها بازي كنم. حوصله ام سر رفته بود. دلم نمي خواست تنها بازي كنم. بابام آمد و گفت: كشتيها و توپها را بردار تا برويم توي حمام و جنگ دريايي بازي كنيم. من چهار تا كشتي جنگي و دو توپ جنگ اسباب بازي داشتم. دو تا كشتي و يك توپ را بابام برداشت. دو تا كشتي و يك توپ ديگر را هم من برداشتم. رفتيم توي حمام. وان حمام را پر از آب كرديم. كشتيها را روي آب گذاشتيم. توپهاي اسباب بازي را هم پر از آب كرديم. كشتيها را روي آب گذاشتيم. توپهاي اسباب بازي را هم پر از آب كرديم. آن وقت، من و بابام با توپها آب روي كشتيهاي هم مي ريختيم. هر كشتي را كه روي آن  آب مي ريختيم مي توانستيم با انگشت توي آب فشار بدهيم ...
23 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت سی و پنجم( مبارزه)

حوصله ام سر رفته بود. بابام داشت روزنامه مي خواند و نمي آمد با من بازي كند. نشستم و فكر كردم كه چه كار بكنم تا بابم روزنامه را كنار بگذارد و بيايد با من بازي كند. تصميم گرفتم كه با او مبارزه كنم. من هم مي خواستم كاري بكنم كه او خوشش نمي آمد. رفتم و پيپ بابام را آوردم. آن را پر از توتون كردم و با كبريت روشنش كردم. بابام مرا در حال روشن كردن پيپ ديده بود و فهميده بود كه چه نقشه اي دارم. چيزي نگفت و خودش را مشغول روزنامه خواندن نشان داد. او هم تصميم گرفته بود كه با من مبارزه كند. اول رفتم پشت سر بابام و مشغول پيپ كشيدن شدم. نگاهي به من نكرد. بعد رفتم جلو او و مشغول پيپ كشيدن شدم. نگاهي به من نكرد. بعد رفتم جلو او مشغول پيپ كشيدن شدم. روزن...
21 تير 1390

داستانهای منوبابام قسمت سی و چهارم( خواب و بازی)

شب بود و از وقت خواب من گذشته بود. دلم نمي خواست بخوابم. بابام مرا برد توي رختخوابم گذاشت و گفت: پسر خوبي باش و بگير بخواب تا بتواني صبح زود بيدار شوي و خوشحال و به موقع به مدرسه بروي. تا بابام خواست برود، فرياد زدم: بياييد با هم بازي كنيم! بابام دلش برايم سوخت. مدتي با من بازي كرد. پاهايم را مي گرفت و من با دستهايم، مثل چرخ گاري، روي فرش حركت مي كردم. بعد هم گفت: اين هم بازي! حالا ديگر وقت خواب است! مرا توي رختخواب گذاشت. ولي تا باز خواست برود، فرياد زدم: خوابم نمي آيد. بياييد باز هم بازي كنيم! بابام باز هم دلش برايم سوخت و با من بازي كرد. آن وقت، مرا توي رختخواب گذاشت و خواست برود. اين بار پريدم و بغلش كردم و با گريه گفتم: ا...
21 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت سی و سوم(کتاب خوب)

بابام هميشه مي گفت: كتاب خوب كتابي است كه آدم دلش نيايد آن را زمين بگذارد و تا آخر بخواند. يك روز بابام مرا به يك كتابفروشي برد. برايم يك كتاب خوب خريد. تا كتاب را گرفتم، مشغول خواندن آن شدم. بابام هم از بالاي سرم مشغول خواندن آن كتاب شد. از كتابفروشي تا خانه مشغول خواندن كتاب بوديم. كار درستي نبود. ولي مواظب بوديم كه در پياده رو راه برويم و در خيابان به كسي يا چيزي نخوريم و زير اتومبيل نرويم. به خانه رسيديم. بابام مي خواست چاي درست كند، ولي نگاهش به كتاب من بود. به جاي چاي توتون پيپ توي كتري ريخت. بعد هم توتون دم كشيده را، همان طور كه داشت كتاب مرا مي خواند، به جاي فنجان توي كلاه خودش ريخت. آن روز قرار بود بابام مرا به حمام ب...
21 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت سی و یکم (قوی پارک شهر)

من و بابام رفته بوديم به پارك شهر گردش كنيم. در وسط پارك يك استخر بزرگ ساخته بودند كه پر از آب بود. چند تا قو و چند تا مرغابي در آن استخر شنا مي كردند. به تماشاي قوها رفتيم. بابام داشت پيپ مي كشيد و قوها را تماشا مي كرد. من هم داشتم شيريني مي خوردم و قوها را تماشا مي كردم. ناگهان يك قو، شناكنان، آمد نزديك من. نوكش را به طرف پاكت شيريني من دراز كرد. من هم يك شيريني در دهانش گذاشتم. باز هم مي خواست و شروع كرد به داد و فرياد كردن و بال زدن. من و بابام نمي دانستيم چه كار كنيم. چيزي نداشتيم به قو بدهيم تا بخورد. داد و فريادش هم گوشها را كر مي كرد. ناگهان بابام فكري كرد و پيپش را گذاشت توي دهان قو. قو آرام شد و، همان طور كه مشغول پيپ...
21 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت بیست و ششم(دعواها و دوستیها)

من داشتم جلو در خانه مان بازي مي كردم. بابام هم داشت، در همان نزديكيها، با يكي از همسايه ها حرف مي زد. پسر بچه اي آمد و مزاحم بازي من شد. من و آن بچه دعوايمان شد. همديگر را زديم. مي دانستيم كه كار بدي كرده ايم. من گريه كنان پيش بابام رفتم. او هم گريه كنان پيش باباش رفت. بابام دستم را گرفت و گفت: بايد برويم تا تو از آن پسر معذرت بخواهي. باباي آن پسر هم دست بچه اش را گرفته بود و داشت او را مي آورد تا آن پسر هم از من معذرت بخواهد. وقتي كه همه به هم رسيديم، باباهاي ما سر كاري كه ما كرده بوديم دعوايشان شد.آنها داشتند همديگر را مي زدند، ولي ما دو تا با هم دوست شده بوديم و داشتيم براي خودمان بازي مي كرديم. ...
19 تير 1390