مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهای من و بابام قسمت هفدهم(قد من و قد درخت)

بهار بود. نهال سيبي كه بابام آخر زمستان در باغچه خانه مان كاشته بود پر از جوانه شده بود. يك روز از بابام پرسيدم: اين درخت زودتر قد مي كشد يا من؟ بابام گفت: اگر يك سال صبر كني، خودت مي فهمي. آن وقت، بابام چكش و يك ميخ بزرگ برداشت. با هم به كنار درخت رفتيم. من كنار درخت ايستادم. بابام قد مرا اندازه گرفت و درست بالاي سرم، ميخ را با چكش به درخت كوبيد. بهار و تابستان و پاييز و زمستان گذشت و باز هم بهار آمد. در يكي از روزهاي بهار، باز بابام يك ميخ و چكش برداشت و گفت: يك سال گذشته است. حالا مي رويم تا ببينيم تو زودتر قد كشيده اي يا درخت! من و بابام به كنار همان درخت رفتيم. من كنار درخت ايستادم. ولي، هر چه كردم، سرم ب...
17 تير 1390

داستاهای من و بابام قسمت شانزدهم(سیگار آتش بازی)

نمي دانم چرا بعضي از اين بزرگترها براي بچه ها اسباب بازيهاي بد و خطرناك درست مي كنند! يكي از اين اسباب بازيها هم يك جور سيگار آتشبازي بود كه من يكي از آنها را خريده بودم. كار بد من هم اين بود كه آن سيگار آتشبازي را بردم و به بابام دادم. بابام داشت روزنامه مي خواند. سيگار را گرفت. آن را آتش زد و مشغول كشيدن سيگار شد. من هم همان جا نشستم تا ببينم كه صداي آتشبازي سيگار چه وقت بلند مي شود. چيزي نگذشت كه سيگار، مثل فشفشه، شروع كرد به فش فش كردن. بعد هم، مثل ترقه، صداي ترسناك ترق ترق كردن آن بلند شد. من از سر و صداي سيگار خيلي لذت مي بردم. بابام هم آن قدر سرگرم خواندن روزنامه اش بود كه توجهي به سر و صداي سيگار نداشت. ناگه...
17 تير 1390

داستانهاي من و بابام قسمت چهاردهم(پري دريايي)

بابام افسانه هايي درباره پري دريايي برايم گفته بود. شكل آن را هم در كتابهايم ديده بودم. خيلي دلم مي خواست يك روز هم خود پري دريايي را ببينم. آخر، شنيده بودم كه پري دريايي سر و تني مثل زن و، بي پا، دمي مثل دم ماهي دارد! تابستان بود. آن روز با بابام رفتيم كنار دريا. سوار قايقي شديم و رفتيم كمي در دريا گردش كنيم. توي قايق چاي درست كرديم. داشتيم چاي مي خورديم كه چشممان به دختري افتاد كه سرش را، كنار قايق ما، از آن بيرون آورده بود. بابام از او پرسيد: چاي ميل داريد؟ دختر تشكر كرد و گفت: بله! برايش يك فنجان چاي ريختم. ناگهان ديدم كه از كنار دختر يك دم ماهي از آب بيرون آمد. در همان وقت دختر به زير آب رفت. آن وقت بود كه به ي...
15 تير 1390

داستانهاي من و بابام قسمت سيزدهم(سگ تربيت شده)

من و بابام رفته بوديم كنار دريا گردش كنيم. سگمان را هم همراه برده بوديم. من عصاي بابام را به سگمان نشان دادم و آن را توي دريا انداختم. سگ رفت و شناكنان عصا را آورد. آقايي هم داشت كنار دريا گردش مي كرد. او هم عصايي در دست داشت. ديده بود كه چطور سگ ما رفت و عصاي بابام را آورد. از كار سگ ما خيلي خوشش آمده بود. او هم عصايش را به سگ ما نشان داد و آن را توي دريا انداخت. منتظر بود كه سگ ما برود و عصا را برايش بياورد. ولي سگ ما ياد گرفته بود كه فقط چيزهايي را كه من و بابام مي انداختيم بياورد. دلم خيلي سوخت. آخر آن آقا مجبور شد كه لباسهايش را بكند و خودش برود و عصايش را از توي دريا بياورد. نمي دانست كه سگ ما براي چه كاري تربيت شده...
15 تير 1390

داستانهاي من و بابام قسمت هشتم(لنگر كلاه)

يكي از روزهاي پاييز بود. من و بابام داشتيم در خيابان گردش مي كرديم. باد تندي وزيد و كلاه بابام را از سرش برداشت و برد. دويديم و ديويديم تا بابام توانست كلاهش را بگيرد. بابام كلاهش را محكم روي سرش نگاه داشته بود تا ديگر باد نتواند آن را ببرد. از جلو يك فروشگاه اسباب بازي رد مي شديم. فكري كردم و به بابام گفتم: شما همين جا بايستيد. من الان برمي گردم. رفتم توي اسباب بازي فروشي. يك لنگر كوچك اسباب بازي خريدم. آن را آوردم و ريسمان لنگر را به كلاه بابام بستم. بابام كلاه را روي سرش گذاشت. لنگر را هم گذاشت روي لبه كلاه. راه افتاديم و رفتيم تا باز هم گردش كنيم. ديگر باد كلاه بابام را نمي برد. نگاهي به كلام بابام كردم و گفتم: ...
14 تير 1390

داستانهاي من و بابام قسمت هفتم(آخرين سيب)

پاييز بود. برگ درختها ريخته بود. يك درخت سيب توي حياط خانه مان داشتيم. برگهاي آن هم ريخته بود. فقط يك سيب به بالاترين شاخة درخت مانده بود. من و بابام رفتيم توي حياط تا آن آخرين سيب را هم بكنيم. بابام هر چه درخت را تكان داد، سيب نيافتاد. من عصاي بابام را به طرف سيب انداختم. باز هم سيب نيفتاد، ولي عصا خورد توي سر بابام. دلم براي بابام سوخت. ولي بابام دعوايم نكرد. عصا را برداشت و از درخت بالا رفت. اما، هر چه كرد، نتوانست سيب را بياندازد. بعد، يكي از پوتينهايش را به طرف سيب انداخت. باز هم سيب نيفتاد. بند پوتين بابام به يكي از شاخه هاي درخت گير كرد. بابام عصا را از من گرفت. پريد بالا  با عصا محكم به آن شاخه زد. پوتين بابام افتا...
14 تير 1390

داستانهاي من و بابام قسمت نهم(اشكي براي ماهي )

رودي از نزديكي خانه ما مي گذشت. آن روز من و بابام يك تور دستي ماهيگيري و يك سطل برداشتيم و كنار رودخانه رفتيم. مي خواستيم ماهي بگيريم و ناهار ماهي كباب بخوريم. يك ماهي گرفتيم و آن را توي سطل آب انداختيم و به خانه برديم. تا بابام كارد را برداشت كه ماهي را براي كباب كردن آماده كند، دلم براي ماهي سوخت و گريه ام گرفت. ماهي هنوز زنده بود. من و بابام آن را توي سطل آب انداختيم و به كنار رودخانه برديم. ماهي را توي آب انداختيم. من و بابام خيلي خوشحال شديم كه ماهي را سالم به رودخانه برگردانديم. ولي همان وقت يك ماهي بزرگتر آمد و آن ماهي را خورد. دلمان خيلي براي آن ماهي سوخت. ...
14 تير 1390

داستانهاي من و بابام قسمت دهم(نشانه گيري)

بابام يك هفت تير اسباب بازي برايم خريده بود. هر چه با آن تيراندازي مي كردم، تير به هدف نمي خورد. يك روز صبح، بابام به من گفت: امروز يادت مي دهم كه چطور با هفت تير نشانه گيري كني! بابام روي يك صفحه مقوا چند تا دايره تودرتو كشيد. وسط آنها هم يك دايره كوچك سياه كشيد و گفت: حالا برويم توي حياط! بابام صفحه نشانه گيري را برداشت. من هم هفت تيرم را برداشتم. هر دو رفتيم توي حياط. بابام صفحه نشانه گيري را با نخ به يكي از شاخه هاي درخت آوريزان كرد. هر دو، كمي دور از درخت، رو به صفحه نشانه گيري ايستاديم. بابام لوله هفت تير را به طرف دايره كوچك سياه وسط صفحه نشانه گرفت. يك چشمش را بست و ماشه هفت تير را كشيد. هفت تير صدايي كرد. گلوله چ...
14 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت ششم(شكار غاز وحشي )

آن روز صبح، بابام تفنگش را برداشت و به من گفت: بيا برويم بيرون شهر و براي ناهارمان غاز وحشي شكار كنيم. رفتيم و سگمان را هم همراه برديم تا غازي را كه بابام شكار مي كند به دندان بگيرد و بياورد. چشممان به روباهي افتاد كه گردن غازي را به دندان گرفته بود و داشت مي دويد. غاز هم از درد داشت داد و فرياد مي كرد. من و بابام دلمان براي غاز سوخت. بابام روي زمين دراز كشيد. با تفنگش روباه را نشانه گرفت و گلوله را رها كرد. سگ ما نگذاشت گلوله به روباه بخورد. دويد و توي هوا گلوله را گرفت و آورد. روباه شكمو هم فرار كرد و غاز را برد. آخر، به سگمان ياد داده ايم كه چيزهايي را كه من و بابام مي اندازيم برود بياورد.   ای...
14 تير 1390