مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهای من و بابام قسمتبیست و هشتم( سبیل بابام)

بابام مرا به خيابان برده بود تا گردش كنيم. خيلي راه رفتيم. خسته و تشنه به يك قنادي رفتيم تا كمي استراحت بكنيم و نوشابه اي بخوريم. من، تا نوشابه را خوردم، رفتم و روي زانوي بابام نشستم. بابام هم روزنامه اش را باز كرد و مشغول خواند روزنامه شد. من هم، روي زانوي بابام، مشغول خواندن روزنامه شدم. قنادي شلوغ بود. آقايي آمد و، با اجازه بابام، روي صندلي خالي كنار ميز ما نشست. نمي دانست كه آن صندلي جاي من است. او بابام را مي ديد، ولي مرا، كه پشت روزنامه بودم، نمي ديد. آن آقا ناگهان چشمش به سبيل بابام افتاد كه بلندتر و پرپشت تر شده است. خيلي تعجب كرد. كمي بعد، ديد كه سبيل بابام كوتاه شده است. باز هم تعجب كرد. چيزي نگذشت كه باز هم ديد...
19 تير 1390

داستانهای من وبابام قسمت بیست و نهم(غروب خورشید)

دو تا از دوستانم به خانه ما آمده بودند تا با هم بازي كنيم. ما مشغول بازي شديم. بابام هم روزنامه اش را برداشت و رفت تا روي مبل بنشيند و روزنامه بخواند. مدتي بازي كرديم. ديگر نمي دانستيم چه بكنيم. ناگهان چشمم به سر بابام افتاد كه از پشت مبل مثل خورشيدي بود كه داشت غروب مي كرد. فكري كردم و رفتم و رنگ و قلم مو آوردم. پشت مبل منظره دريا و كشتي و يك شاخه درخت كشيدم. يك قاب هم آوردم. آن را طوري روي نقاشي گرفتم كه با سر بابام مثل منظره غروب خورشيد دريا شد. دوستانم از ديدن اين منظره خيلي خوشحال شدند. ولي خوشحاليشان وقتي بيشتر شد كه بابام سرش را برگرداند تا ببيند چه خبر است. آن وقت بود كه دوستانم از خنده روده بر شدند، براي اينكه خو...
19 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت سی ام(بازنبورمهربان باش)

من و بابام داشتيم ناهار مي خورديم. يك زنبور آمد و روي غذاي من نشست. خواستم با دستمال زنبور را بزنم، بابام نگذاشت و گفت: با زنبور مهربان باش! بابام ظرف غذاي مرا برداشت به طرف پنجره رفت و گفت: حالا مي بيني كه من چطور با مهرباني اين زنبور را از اتاق بيرون مي كنم! بابام پنجره را باز كرد و ظرف غذا را با دست برد بيرون پنجره و به زنبور گفت: زنبور جان، برو توي حياط گردش كن! زنبور، به جاي اينكه برود و توي حياط گردش كند، برگشت و به سر بابام نيش زد. بعد هم آمد و اين بار روي غذاي بابام نشست. به بابام گفتم: اجازه مي دهيد كه زنبور جان را با مهرباني ببرم بيرون پنجره تا برود و توي حياط گردش كند؟ بابام گفت: نه، حالا مي دانم با اين ز...
19 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت بیست و هفتم(شباهت ناراحت کننده)

در ميان همسايه هاي ما دو تا خانم فضول بودند. مي آمدند كنار پنجره هاي اتاق ما مي ايستادند. مدتها بلند بلند حرفي مي زدندن و از همسايه ها غيبت مي كردند. گاهي هم از پنجره توي اتاق ما سرك مي كشيدند. آن روز هم آن دو تا خانم همسايه كنار پنچره اتاق ما ايستاده بودند. بابام هم داشت از پنجره آنها را نگاه مي كرد تا شايد خجالت بكشند و بروند. ولي آنها، همان طور، ايستاده بودند و از جايشان تكان نمي خوردند. دلم مي خواست سربه سرشان بگذارم. فكر كردم و با پشم و چسب براي سگمان سبيل و ابرويي، مثل سبيل و ابروي بابام، درست كردم و به صورتش چسباندم. سگمان را بردم كنار پنجره اي كه بابام داشت از آنجا به آن خانمها نگاه مي كرد. آن دو تا خانم، تا چشمشا...
19 تير 1390

داستانهاي من و بابام قسمت بيست و سوم(شباهت و خشم)

آقايي به ديدن بابام آمده بود. بابام و آن آقا مدتها با هم حرف زدند. من حوصله ام سر رفته بود. براي اينكه خودم را مشغول كنم، رفتم و يك صفحه كاغذ نقاشي و رنگ و قلم مو آوردم. گوشه اي نشستم وصورت آن آقا را نقاشي كردم. بعد هم آن نقاشي را بردم و به آن آقا نشان دادم. آن آقا نگاهي به نقاشي من انداخت و خنده اش گرفت. بابام هم آمد و نقاشي مرا ديد و از آن خوشش آمد. بعد هم به آن آقا گفت: صورت شما را نقاشي كرده است. ببينيد چقدر شبيه شما است! آن آقا، تا اين حرف را شنيد، اوقاتش تلخ شد و گفت: اين منم؟ من خوشحال بودم كه صورت آن آقا را آن قدر شبيه و خوب نقاشي كرده بودم. ولي آن آقا، تا چشمش به صورت خودش افتاد، عصباني شد و نقاشي مرا پاره پاره ك...
18 تير 1390

داستانهاي منو بابام قسمت بيست و يكم(شادي دير رس)

بابام توي روزنامه خوانده بود كه آن روز، در ورزشگاه بزرگ شهرمان، يك مسابقه مهم فوتبال برگزار مي شود. كلاهش را سر گذاشت. دوربين عكاسي را هم به شانه اش انداخت. دست مرا گرفت و گفت: بيا برويم مسابقه فوتبال تماشا كنيم. من و بابام خوشحال بوديم كه به تماشاي مسابقه فوتبال مي رويم. خوشحال بوديم كه مي توانيم، مثل تماشاچيان ديگر، تا توپي وارد دروازه شد، بپريم هوا و فرياد بزنيم: گل! گل! رفتيم و رفتيم تا به در ورودي ورزشگاه رسيديم. ناگهان غصه دار شديم. كنار در، روي كاغذ، نوشته بودند: بليت تماشاي مسابقه تمام شده است! بابام هر چه از دربان ورزشگاه خواهش كرد، دربان اجازه نداد كه توي ورزشگاه برويم. من و بابام اوقاتمان تلخ شد. غصه دار كنار د...
18 تير 1390

داستانهای من و بابا قسمت بیستم(پرنده مزاحم)

بهار بود. من و بابام داشتيم توي باغچه خانه مان سبزي مي كاشتيم. باغچه را قسمت قسمت كرده بوديم. در هر قسمت آن يك جور سبزي مي كاشتيم. تازه كار كاشتن دانه هاي لوبيا را تمام كرده بوديم كه ديديم پرنده اي دارد لوبياها را، دانه دانه، از زير خاك بيرون مي آورد و مي خورد. من و بابام دويديم و پرنده را كيش كرديم و فراري داديم. بابام دوباره با شن كش خاك باغچه را هموار كرد. هنوز كارش تمام نكرده بود كه باز هم همان پرنده آمد و روي شاخه درختي كه توي باغچه بود نشست. بابام داشت لوبياها را، دانه دانه، مي كاشت. پرنده هم، از همان جا كه نشسته بود، داشت با دقت نگاه مي كرد تا ببيند كه بابام لوبياها را كجاها مي كارد. فكري كردم و آهسته رفتم پشت سر آ...
17 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت نوزدهم(آلبالوهای خوشمزه)

بابام هميشه مي گفت: پسرجان، تا مي تواني كتاب بخوان. انسان از كتاب خواندن خيلي چيزها ياد مي گيرد. يكي از روزهاي تابستان بود. پيش بابام رفتم و گفتم: بابا، يك كتاب به من بدهيد! بابام خيلي خوشحال شد كه من مي خواهم كتاب بخوانم. از قفسه كتاب يكي از كتابهايي را كه تازه برايم خريده بود بيرون كشيد و به من داد. نگاهي به كتاب كردم و گفتم: باباجان، اين را نمي خواهم. از آن كتابهاي بزرگ مي خواهم كه خودتان مي خوانيد. بابام تعجب كرد، ولي باز هم خوشحال شد. يكي از كتابهايش را به من داد، ولي يك كتاب ديگر خواستم و باز هم يك كتاب ديگر. آن سه كتاب خيلي بزرگ و سنگين را روي سرم گذاشتم و رفتم توي حياط. بابام راه افتاد و آمد تا ب...
17 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت هجدهم(شیر باسواد)

من و بابام داشتيم در بيرون شهرمان گردش مي كرديم. به نزديك باغ وحش رسيديم. يك شير ديديم كه توي يك قفس مخصوص بود. قفس شير را آنجا گذاشته بودند تا بيايند و آ نرا با اتومبيل مخصوص به باغ وحش ببرند. من و بابام از شيري كه توي قفس بود نمي ترسيديم. رفتيم جلو و سربه سر شير گذاشتيم. شير هم از ما خيلي خوشش آمده بود. ادا در مي آورد و ما را مي خنداند. كمي بعد، مردي كه سوار يك تراكتور بود از راه رسيد. همه حواسش به ما بود و جلوش را نمي ديد. ناگهان تراكتورش با قفس شير تصادف كرد. قفس شكست و شير از توي آن پريد بيرون. من و بابام ديگر از شيري كه توي قفس نبود مي ترسيديم. پا گذاشتيم به فرار. شير هم دنبال ما مي دويد. به يكي از خيابانهاي شهر رسي...
17 تير 1390