داستانهای من و بابام قسمتبیست و هشتم( سبیل بابام)
بابام مرا به خيابان برده بود تا گردش كنيم. خيلي راه رفتيم. خسته و تشنه به يك قنادي رفتيم تا كمي استراحت بكنيم و نوشابه اي بخوريم. من، تا نوشابه را خوردم، رفتم و روي زانوي بابام نشستم. بابام هم روزنامه اش را باز كرد و مشغول خواند روزنامه شد. من هم، روي زانوي بابام، مشغول خواندن روزنامه شدم. قنادي شلوغ بود. آقايي آمد و، با اجازه بابام، روي صندلي خالي كنار ميز ما نشست. نمي دانست كه آن صندلي جاي من است. او بابام را مي ديد، ولي مرا، كه پشت روزنامه بودم، نمي ديد. آن آقا ناگهان چشمش به سبيل بابام افتاد كه بلندتر و پرپشت تر شده است. خيلي تعجب كرد. كمي بعد، ديد كه سبيل بابام كوتاه شده است. باز هم تعجب كرد. چيزي نگذشت كه باز هم ديد...