مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهای من و بابام قسمت پنجاه و دوم(بابایی که نمی تواند خون ببیند)

1390/4/30 0:39
نویسنده : مامان مانی
750 بازدید
اشتراک گذاری

بابام داشت باغچه خانه مان را بيل مي زد. من هم داشتم توي حياط خانه مان با اسباب بازيهايم بازي مي كردم. نمي دانم چطور شد كه انگشتم را بريدم. خون از انگشتم    مي چكيد.

دويدم و رفتم پيش بابام تا زخم انگشتم راببندد. تا بابام چشمم به خوني افتاد كه از انگشت من مي چكيد، خيلي ناراحت شد. غش كرد و افتاد روي صندلي.

من هرچه به بابام مي گفتم كه زخم انگشتم را ببندد، بابام جواب نمي داد. فهيمدم كه غش كرده است. دلم خيلي سوخت. رفتم و لولة آب را آوردم و به صورت بابام آب پاشيدم تا حالش خوب شود.

بابام چشمهايش را باز كرد و از روي صندلي بلند شد. سردرعقب من گذاشت. من هم پا به فرار. من دويدم و بابام دويد. از زخم انگشت من خون مي چكيد و از سرتاپاي بابام آب!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)