داستانهای من و بابام قسمت پنجاه و ششم (بابای خاموش شده)
وقتي كه از مدرسه به خانه آمدم، ديدم كه از پنجره اتاقمان دود زيادي بيرون مي آيد. فكر كردم كه خانه مان آتش گرفته است. دويدم و رفتم و يك سطل آب آوردم. آب را از پنجره توي اتاق ريختم.
دود تمام شد. ولي بابام، كه آب از سر و رويش مي چكيد، سرش را از پنجره بيرون آورد و گفت: پسر جان، اين چه كاري بود كه كردي، چرا پيپم را خاموش كردي؟
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی