مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهای من و بابام قسمت پنجاه و هفتم(روز تنبلی من)

1390/4/31 14:29
نویسنده : مامان مانی
558 بازدید
اشتراک گذاری

صبح شده بود، ولي من هنوز توي رختخواب بودم. احساس تنبلي مي كردم و دلم نمي خواست به مدرسه بروم.

بابام كيفم را آورد و گفت: پاشو! مدرسه ات دير مي شود. كيفت را بگير و زود راه بيفت!

صبح شده بود، ولي من هنوز توي رختخواب بودم. احساس تنبلي مي كردم و دلم نمي خواست به مدرسه بروم.

بابام كيفم را آورد و گفت: پاشو! مدرسه ات دير مي شود. كيفت را بگير و زود راه بيفت!

خودم را به مريضي زدم و گفتم: سرم خيلي درد مي كند. نمي توانم به مدرسه بروم.

بابام دلش برايم سوخت. يك دستمال به سرم بست. به من يك فنجان شير داغ داد و گفت: حالا كه مريض هستي، نبايد از رختخواب بيرون بيايي.

بعد، پايه هاي تختخوابم را با طناب به قلاب سقف اتاق بست. تختخواب را، مثل گهواره، تكان مي داد و برايم كتاب مي خواند. طوري كه بابام نفهمد، داشتم خيلي لذت مي بردم. هم تاب مي خوردم و هم به قصه اي كه بابام مي خواند گوش مي كردم.

وقتي كه آن كتاب تمام شد، بابام گفت: از جايت تكان نخوري تا بروم و از كتابفروشي يك كتاب تازه برايت بخرم!

تا بابام رفت، از جايم بلند شدم و شروع كردم به تند تند تاب خوردن. آن قدر مشغول تاب بازي بودم كه نفهميدم بابام برگشته است و دارد مرا نگاه مي كند.

بابام فهميد كه من خودم را به مريضي زده ام تا به مدرسه نروم. اوقاتش تلخ شد. دعوايم كرد و گفت: زود باش، راه بيفت و برو مدرسه!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)