مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهای من و بابام قسمت پنجاه و هشتم(نقاشی من و بابام)

1390/4/31 14:31
نویسنده : مامان مانی
923 بازدید
اشتراک گذاری

كارهاي مدرسه ام را تمام كرده بودم، ولي يادم رفته بود كه قلم و دوات را از روي فرش بردارم. همان طور كه داشتم بازي مي كردم، پايم به دوات خورد. دوات برگشت و مركب آن روي فرش ريخت.

كارهاي مدرسه ام را تمام كرده بودم، ولي يادم رفته بود كه قلم و دوات را از روي فرش بردارم. همان طور كه داشتم بازي مي كردم، پايم به دوات خورد. دوات برگشت و مركب آن روي فرش ريخت.

خيلي دلم سوخت. فرشمان، كه بدون نقش و نگار بود و رنگ روشني داشت، لكه دار شد. بابام هم اوقاتش تلخ شد و از اتاق رفت بيرون.

گريه ام گرفته بود. به آن لكه خيره شده بودم و نمي دانستم چه كار كنم. فكري كردم و ديدم مي توانم آن لكه را به شكل يك شير دربياورم. مشغول نقاشي شدم.

بابام، كه رفته بود چوب بياورد تا مرا تنبيه كند. چوب به دست آمد. چشمش به آن شير افتاد. از نقاشي من خيلي خوشش آمد و مرا تنبيه نكرد.

يك شير ديگر و بعد هم يك شير ديگر نقاشي كردم. دور تا دور فرش را پر كردم از نقاشي شير. بابام هم، با بقيه مركب دوات، وسط فرش شكل يك اژدها كشيد. اين را هم بگويم كه اژدهايي كه بابام نقاشي كرده بود زياد هم اژدها نبود! نه بال داشت، نه دست و پا. آتش هم از دهانش بيرون نمي آمد. با اين همه، فرشمان خيلي قشنگتر شده بود و از ديدن آن لذت مي برديم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)