مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهای من و بابام قسمت هفتاد و دوم (پدرها و پسرها)

1390/5/10 0:56
نویسنده : مامان مانی
341 بازدید
اشتراک گذاری

آن روز، بابام مرا به باغ وحش برد. من از ديدن حيوانهايي كه در باغ وحش نگهداري مي كردند خيلي خوشم آمد. پرنده ها و حيوانهايي در باغ وحش ديدم كه تا آن روز بيشتر آنها را نديده بودم. پرنده ها را در قفس نگهداري مي كردند. حيوانهاي درنده را هم توي قفسهاي بزرگ و محكم نگهداري مي كردند.

آن روز، بابام مرا به باغ وحش برد. من از ديدن حيوانهايي كه در باغ وحش نگهداري مي كردند خيلي خوشم آمد. پرنده ها و حيوانهايي در باغ وحش ديدم كه تا آن روز بيشتر آنها را نديده بودم. پرنده ها را در قفس نگهداري مي كردند. حيوانهاي درنده را هم توي قفسهاي بزرگ و محكم نگهداري مي كردند.

من و بابام همه حيوانهاي باغ وحش را تماشا كرديم. به جايي رسيديدم كه فيلها را نگهداري مي كردند. فيلها توي قفس نبودند.

نزديك يك فيل بزرگ و يك بچه فيل ايستاده بوديم. بابام بچه فيل را به من نشان داد و گفت: برو، برو با آن بچه فيل بازي كن!

فيل بزرگ هم با خرطومش به پشت پسرش فشار مي داد. مثل اين بود كه داشت مرا به او نشان مي داد و مي گفت: برو، برو با آن بچه آدم بازي نكن! من و بچه فيل به هم رسيديدم. بچه فيل خرطومش را دراز كرد و با آن با من دست داد. بعد هم خرطومش را دور گردنم انداخت. مثل اين بود كه مرا بغل كرده است.

بابام هم رفت پيش باباي بچه فيل. فيل بزرگ هم با خرطومش بابام را بغل كرد.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)