مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهای من و بابام قسمت هفتاد و سوم(شیرینی کشمشی)

1390/5/10 0:58
نویسنده : مامان مانی
339 بازدید
اشتراک گذاری

آن روز بابام مي خواست مرا خيلي خوشحال كند. صدايم زد و گفت: مي خواهم برايت يك شيريني كشمشي خيلي بزرگ درست كنم!
خيلي خوشحال شدم. آخر، من خيلي شيريني دوست دارم. شيريني كشمشي را هم از همه شيرينها بيشتر دوست دارم.

آن روز بابام مي خواست مرا خيلي خوشحال كند. صدايم زد و گفت: مي خواهم برايت يك شيريني كشمشي خيلي بزرگ درست كنم!
خيلي خوشحال شدم. آخر، من خيلي شيريني دوست دارم. شيريني كشمشي را هم از همه شيرينها بيشتر دوست دارم.
بابام آرد و قوطي كشمش و وسايل شيريني پزي را آورد. آرد را خمير كرد. خمير را توي ظرف مخصوص پختن شيريني ريخت. فر اجاق خوراك پزي را روشن كرد. ظرف را توي فر گذاشت و به من گفت: حالا برويم توي اتاق. شيريني تا يك ساعت ديگر مي پزد.
من و بابام مي خواستيم به اتاق برگرديم. ناگهان، زير ميز، چشمم به قوطي كشمش افتاد. آن را به بابام نشان دادم و گفتم: بابا، قوطي كشمش كه اينجاست!
بابام تازه يادش آمد كه توي شيريني كشمش نريخته است.
قوطي كشمش را بغل كرد. غصه دار نشست و به فر خيره شد.
من هم غصه دار بودم كه بابام توي شيريني كشمش نريخته است.
فكري كردم و دويدم و رفتم به اتاق خودم. تفنگ بادي اسباب بازيم را، كه به ديوار اتاقم آويزان كرده بودم،‌ برداشتم و رفتم توي آشپزخانه پيش بابام.
بابام از فكر من خيلي خوشش آمد. صبر كرديم تايك ساعت گذشت و شيريني پخت. بعد آن را از توي فر بيرون آورديم. شيريني را روي يك ظرف پايه دار گذاشتيم. بابام كشمشها را، دانه دانه، توي تفنگ بادي من مي گذاشت و به جاي تير كشمش در مي كرد.
مدتي گذشت تا كشمشها توي شيريني جا گرفت. شيريني من عاقبت به يك شيريني كشمشي خوشمزه تبديل شد!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)