مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهای من و بابام قسمت هفتاد و ششم(تنبیه فراموش شده)

1390/5/12 0:57
نویسنده : مامان مانی
1,067 بازدید
اشتراک گذاری

من و بابام داشتيم توي خيابان گردش مي كرديم. بابام برايم يك موز خريد. موز را خوردم و پوست آن را توي خيابان انداختم. بابام با مهرباني گفت: پسرجان، اين كار برد است. خيابان را كثيف مي كني!

در همان وقت، آقايي داشت از پشت سر ما مي آمد، پايش را روي آن پوست موز گذاشت. ليز خورد و به زمين افتاد. من و بابام دلمان براي آن آقا سوخت.

يك آدم بد ديگر هم، مثل من، پوست موزش را روي زمين انداخته بود. بابام هم پايش را روي آن پوست موز گذاشت. او هم ليز خورد و به زمين افتاد. بابام نگاهي به پوست موز انداخت و تازه فهميد كه پوست موز نه تنها خيابان را كثيف مي كند، بلكه سبب به زمين خوردن مردم هم مي شود. آن وقت، يادش افتاد كه بايد، همان وقت كه پوست موز را به زمين انداخته بودم، مرا تنبيه مي كرد.

من داشتم بابام را نگاه مي كردم و دلم برايش مي سوخت كه زمين خورده است. ناگهان بابام پريد و مرا كتك زد و گفت: يادم رفته بود كه همان وقت تو را تنبيه كنم. پوست موز هم خيابان را كثيف مي كند و هم مردم را به زمين مي اندازد!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)