داستانهای من و بابام قسمت هفتاد و هشتم( یک جای خالی)
عمه ام آمده بود پيش ما. آن روز غذاي خوشمزه اي پخته بود.
ظهر بود و ناهار حاضر بود. عمه ام و بابام منتظر من بودند تا ناهار بخوريم. جاي من خالي بود.
عمه ام بابام را دنبال من فرستاد. من داشتم كتاب مي خواندم كه بابام آمد و گفت: چرا نمي آيي ناهار بخوري؟
فوري كتاب را همان جا گذاشتم و رفتم تا ناهار بخورم.
منتظر بابام بوديم. حالا جاي او خالي بود.
هرچه نشستيم بابام نيامد. اين بار عمه ام مرا دنبال بابام فرستاد. رفتم و ديدم كه بابام ناهار را فراموش كرده است.
همان طور، مثل من، روي زمين خوابيده بود و داشت كتاب مرا مي خواند.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی